کالیگا میدود و چابلو می نشیند.
روی صندلی زوار در رفته ی آشپزخانه پشت میز تک نفره ی کوچکی که به واسطه ی یک صندلی اضافه به زور دو نفره شده. چابلو می نشیند و نفس عمیقی میکشد، طوری که انگار بخواهد شمع دنیا را با بازدم سنگینش خاموش کند. طوری که انگار بخواهد تمام دود سیگار های سالها مانده در ریه های خسته اش را یک باره و با یک نفس بیرون بدهد. فنجان لب پر صورتی روی میز نشسته را بر میدارد که ذره ای از چای گرم آن بنوشد.
کالیگا بی توقف می دود ، کاری هم به چابلوی خسته ی از دنیا بیزار ندارد. دور میز یک نفره در آشپزخانه ی نقلی شان، که آنقدر گوشه و زاویه دارد که اگر حواسش را لحظه ای پرتِ چابلو کند، حتما سرش به جایی میخورد.
که همین هم می شود. آنقدر صدای نفس چابلو عجیب است که کالیگا می ترسد روحش را با آن نفس بیرون داده باشد. بایک سکندری به صندلی برخورد میکند و چای داخل فنجان صورتی، روی میز تک نفره ی بیجان میریزد.
چابلوی پیر با دستان لرزان و چشم های خشمگین نگاهی به کودک بی دست و پا که پخش زمین شده می اندازد و میخواهد فحشی بدهد که انگار به او الهام می شود چای دارد از دهن می افتد. سر برمیگرداند و بیخیال کالیگا چای را سر میکشد.کالیگای کوچک که گوشی، با همان نگاه خشمگین چابلو دستش آمده، دست و پایش را جمع میکند و زهره ی ترکیده اش را زیر بغل میزند و فرار میکند.
همینکه فهمیده چابلو با آن نفس عمیق پر سر و صدایش روحش را از جسمش بیرون نریخته، برایش کافیست.