چند وقت پیش بحثی با یکی از دوستان داشتیم که «نوشتن چه تاثیری روی خودشناسی میذاره و چطور با نوشتن میتونیم به خودشناسی بیشتری برسیم؟»
و خب برای پرداختن به این سوال یه مقداری ذهنم و تجربههام رو مرتبتر کردم و نتیجهش شد این متن که در قسمتهای مختلف میاد:
خودشناسی دغدغهی خیلی از ماها هست. (مخصوصا تو این سنین جوانی که کلی تصمیمات مهم زندگی پیش رومون هست.) حالا منم با عقل ناقص خودم و اطلاعات محدودم میخواستم یه بخشی از دیدم رو نسبت به مسئلهی «خودشناسی» و شاید ارتباطش با «نوشتن» رو بگم. اگر شما هم نظری دارید خوشحال میشم حرفم رو نقد کنید و نظراتتون رو بدونم.
البته این چیزایی که میگم بیشتر توصیه برای خودمه.? و خودمم دارم سعی میکنم اطلاعاتم رو کامل کنم و سعی کنم بیشتر خودمو بشناسم و این روزها خیلی بیشتر بهش نیاز دارم.
با توجه به تجربه مسئولیت مستندسازی و این داستانا، همیشه در اهمیت مستندسازی میگم که وقتی یه کاری ساده است و سیستم پیچیدهای نداره نیاز به مستندسازی هم نداره. مثلا «برو یه شونه تخم مرغ از مغازه بگیر» نیازی به هیچ یادداشت و ... نداره. تو ذهنم هست و پا میشم میرم میخرم و برمیگردم. ولی وقتی سیستم پیچیدهتر میشه نیاز به دید جامع و دقیق به جزئیاتش خیلی خیلی بیشتر میشه و بدون ثبت کردن (به هر طریقی اعم از نوشتنی، نموداری، نرمافزاری-پردازشی و ...) شاید نشه مدیریتش کرد. مثلا وقتی «هواپیما» میخوان بسازن، احتمالا نمیگن که خودمون تو ذهنمون هست که داریم چی کار میکنیم و به هیچ نقشهای نیاز نداریم! قطعا خیلی چیزا دارن که میتونن اون سیستم رو از بالا ببینن و جزئیاتش رو دقیق بررسی میکنن و علاوه بر تئوری از شبیهساز و کامپیوتر و ... هم بهره میگیرن.
و اما از هواپیما برسیم به «خود»... انسان هم سیستم پیچیدهایه واقعا. من نمیتونم درک کنم چطور بدون نوشتن و ... میشه این سیستم رو خوب شناخت و درکش کرد و براش تصمیمگیری کرد...
نوشتن خب جنبههای زیادی داره. یکیش همین «دید جامع و از بالا» هست که کمک میکنه چندین مورد رو در کنار هم و در ارتباط با هم ببینیم که لزوما توی ذهنمون نتونیم چنین کاری رو کنیم.
یکیش اینه که «دادهها و اطلاعات رو منظمتر کنیم». حالا چه منظمتر کردن و چه مصور کردن به صورت نمودارهای متنوع و ...
یکیش اینه که «ذهن رو خلوت کنیم». به نظرم ذهن مثل یه خونهای میمونه که وقتی میخواد مهمون بپذیره، نیاز داره که تمیز بشه. پذیراییش باید خالی باشه که مهمونا بیان راحت بشینن و خونه هم کلی از اومدنشون برکت بگیره. یادمه تو دبیرستان یه دفتری داشتم که ایدهها و افکارم رو توش مینوشتم. بعد این جوری بود که یه وقتایی که ایدهها رو مینوشتم هی انگار ذهنم خالی و تمیز میشد و ایدههای جدید مثل یه آبشاری هی میومدن. هم از این لحاظ که ذهنم منظم و تر و تمیز و خالی میشد و ایدهها مثل مهمونای جدید میومدن و همین طور اون نگاه جامع و از بالا کمک میکرد که توی ترکیب ایدهها و بهتر شدنشون بهتر عمل کنم. (کمک به بارش فکری بهتر...)
یه جنبهی نوشتن هم که برمیگرده به جنبهی تاریخی ماجرا که تو بحث خودشناسی هم خیلی مهمه واقعا...
در جواب این که «خود» یا «من» از کجا شکل گرفته احساسم اینه که باید به «ریشهها» رجوع کنیم. یه بار به یه نفر داشتم میگفتم که این ریشهها خیلی خیلی مهمن و در جواب گفت که «در واقع تنها چیزی که مهمن ریشهها هستن!»
اما منظورم از ریشهها چیه؟ این که چه چیزهایی ما رو تشکیل دادن؟ «خاطرات» و «اتفاق»هایی که در زندگی داشتیم + «خانواده» + «محیط زندگی» + «ژن» + «سفرها» + «شرایط مالی» + «دین» + «آدمهایی» که با آنها ارتباط داشتیم + یا مثلا یک شخصی چند ماه یا چند سال با یک «بیماری» زندگی کرده و این خیلی روش اثر گذاشته...
یا مثلا حتی «زبان» هم یکی از ریشههای شکلدهی به آدمهاست، مثلا یه جا شنیدم که زبان آلمانی زبانی بوده که خیلی مناسب فلسفه بوده و کلی از فیلسوفهای مطرح، آلمانی بودن مثلِ هایدگر، کانت، انگلس، وبر، شوپنهاور، نیچه، هگل، آرنت و ...
یا در مورد محیط، آدمهایی که توی جنگ و ... بزرگ شدن نگاه و شخصیتشون با ما چه تفاوتهایی داره؟
قسمت دومِ متن رو از این جا میتونید بخونید. با بازخوردهاتون خوشحالمون کنید و نگاهتون به مسئله رو به اشتراک بذارید.?