محمدصادق سلیمی
محمدصادق سلیمی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

خودشناسی و نوشتن - قسمت ۲ - شناخت قبل از بحران

ممنون که قسمت اول رو خوندید. بریم که ادامه‌ش رو داشته باشیم:


و اما در مورد خودشناسی، برای خودم که الان ۲۲ سال سن دارم خیلی حیاتی شده و باید واقعا روش وقت بذارم و تصمیم‌های جدی‌ای پیش روم هست. یه نکته‌ای هست که خوبه آدم قبل از این که به تصمیم‌های حیاتی برسه، تا حدی برای خودشناسی تلاش کرده باشه. (ولو خیلی کم... چون که خودشناسی که ته نداره... تا آخر عمر آدم شکل می‌گیره و هی می‌تونه بیشتر خودش رو بشناسه ولی مهمه که حداقل براش تلاش کنیم...) چون وقتی که به تصمیم‌ها برسیم، ممکنه هیجانی عمل کنیم یا جوگیر بشیم. مثلا ببینیم همه دارن یه کاری رو می‌کنن و ما هم تحت تاثیر قرار بگیریم و همونو انجام بدیم.


در پرانتز: (خودم به شخصه یه جاهایی در زندگی یه تصمیم‌هایی گرفتم که شاید با هم‌کلاسی‌ها/هم‌دوره‌ای‌ها/اطرافیان در تفاوت جدی بوده ولی چون از روی اندکی خودشناسی و تفکر و مشورت بوده، ضرر نکردم و پشیمون نیستم.)


داشتم در مورد از روی جوگیری تصمیم گرفتن به جای از روی خودشناسی و ... تصمیم گرفتن می‌گفتم. مثلا یه موردش «اپلای» هست. خب هر کسی یه دلیل منطقی یا ... داره برای اپلای کردن یا نکردن؛ ولی خب ممکن هم هست ببینم که «عه! همه دارن اپلای می‌کنن» و در ناخودآگاه من سوق پیدا می‌کنم که حیفه من اپلای نکنم یا ...

در صورتی که این نوع تصمیم‌گیری شاید لزوما منطقی/خوب نباشه ?‍♂️

یه مقدار خوب باشه برای تصمیم‌گیری بیشتر به خودشناسی توجه کنیم و به ریشه‌های خودمون رجوع کنیم و به اهدافمون فکر کنیم. (که اهداف هم از ریشه‌ها میان تا حدی!...)


یا مثلا یه استادی در مورد یه biasی یه بار گفت بعضی‌ها به هزینه‌ای که برای یک کار دادن توجه می‌کنن. مثلا «در خودآگاه یا ناخودآگاه میگه من تافل گرفتم. حیفه برای تافل خیلی زحمت کشیدم. پس برای این که این زحمتم حیف نشه، باید اپلای کنم.» ولی خب لزوما استدلال «زحمت تافل» —> «اپلای» استدلال خوبی نیست که شاید در ناخودآگاه هم شکل بگیره و اصلا آدم متوجه نشه...


یا یکی از تصمیم‌هایی که پیش روی خودم هست کار توی شرکت‌ها، کار خصوصی و انواع کار هست. این که تصمیم بگیرم توی چه شرکتی کار کنم یا از چه سنی چه کاری رو شروع کنم انجام دادن... حالا اگه خودشناسی و ... رو بذارم کنار و از روی جوگیری یه موقعیت کاری رو برم سراغش چی میشه؟ شاید خوب نشه. شاید یکی از اهدافم رو بزنم کنار. شاید یک موقعیت شغلی بپذیرم که «پول و رفاه» رو ماکسیمم کنه ولی مخالف «خود» باشه... اون خود ارزشمند رو نابود کنم و شاید سال‌ها بعدش حسرتش رو بخورم...


یا یه مورد دیگه برای آدم‌ها، توی بحث ازدواج، ممکنه گاهی احساسات باعث بشه که آدم‌ها با خودشون «صادقانه» برخورد نکنن. اغلب هم به صورت ناخودآگاهانه اتفاق میفته.


اما نکته‌ی جالب در مورد همه‌ی موارد بالا اینه که آدم وقتی از قبل «ریشه‌ها»ش رو بررسی کرده باشه (حتی خیلی کم...) و ۲ ۲ تا چهار تا کرده باشه، راحت نمی‌تونه به خودش دروغ بگه... خاطراتش بهش دروغ نمیگن. واقعا با نوشته‌های قبلی و خودشناسی، خیلی سخت‌تره به خودت دروغ بگی. (نمی‌دونم اینو چطور دقیق میشه توضیح داد ولی حسش می‌کنم... شاید بشه به درگیری‌های نفس لوامه و اماره و مطمئنه تشبیهش کرد که بازم توضیحش ساده نیست.?)


یه مثال شهودی ساده بگم (شهود با استفاده از عقل ناقصم...) در مورد عدم خودشناسی و خودشناسی و اهمیت ریشه‌ها:

چند روز پیش یکی از دوستام یه سوالی ازم پرسید و گفت فلان کار رو چه جوری انجام دادی و فلان نتایج رو ازش گرفتی؟ (سوالش در مورد یه چیز بلندمدت بود در حد حداقل ۴ ۵ سال) بعد تلفنی صحبت کردیم و فک نمی‌کردم اون قدرا صحبت طولانی‌ای بشه ولی خب با این که سعی می‌کردم خلاصه و سریع بگم، ۲ ساعت و ۲۰ دقیقه صحبتمون طول کشید? و برای جواب به اون سوال هی تعریف می‌کردم و خاطرات رو می‌گفتم و وسطش هی مجبور می‌شدم در مورد شخصیتم و این که چه رفتاری در اون داستان‌ها و خاطرات داشتم بگم. خلاصه ناخودآگاه خیلی بحث سمت «ریشه‌ها» رفت... و من واقعا چه قدر از این صحبت خوشحال شدم و انرژی گرفتم و بعد با خودم که این حرف‌ها رو مرور کردم دیدم که من هنوزم همون روحیات رو دارم (حتی با تجربه‌های بیشتر...) ولی انگار شرایطم مقداری تغییر کرده و به خاطر شرایط الان نتایج مورد انتظارم رو به اون سرعت و کیفیت نمی‌گیرم.

الان در این مورد با شهود ناقص و عقل ناقصم:

با کمی خودشناسی به این می‌رسم که «همون روحیات رو هنوز دارم و حتی با تجربیات بیشتر و کیفیت بالاتر» + «شرایط مقداری تغییر کرده و باید سعی کنم یا شرایط رو بهبود بدم و عوض کنم یا قلق شرایط جدید رو پیدا کنم و بر شرایط صبر کنم به شیوه‌ی مناسبش...»

بدون خودشناسی و از روی هوا صحبت کردن به این می‌رسم که «وای روحیات من نسبت به ۳ ۴ سال پیش چه قدر پسرفت کرده» + «چه قدر دنیا بد شده» + «اصن ای کاش بزرگ نمی‌شدم و تو همون سن می‌موندم» + کلی غر دیگه...

خلاصه که بعد این صحبت به خودم گفتم «آقا صادق! تو همون محمدصادق قبل از کرونایی و هنوزم اون روحیات رو داری و حواست باشه خودتو گم نکنی... ظرفیت‌هات از دست نره...»



قسمت سومِ متن رو از این جا می‌تونید بخونید. با بازخوردهاتون خوشحالمون کنید و نگاهتون به مسئله رو به اشتراک بذارید.?

خودشناسینوشتنشناخت خودنویسندگی
فارغ‌التحصیل کارشناسی مهندسی کامپیوتر شریف - اهل بوشهر - دوست‌دار یادگیری و یاددهی - دوست‌دار حل مسئله و برنامه‌نویسی :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید