مادر دوباره صدایم کرد. موقعِ شام یا ناهار است دیگر! چون خیلی کم پیش می آید که در سایرِ مواردِ مربوطه من را صدا کند. حتما دوباره شکم ام دست به دامانش شده است. آخ که چقدر به این شکم گفته ام، دندان و دست (هر چیز که داری) را روی جگرت بگذار. اما چه کار کنم گوشش بدهکار نیست. البته تقصیر خودش هم نیست. من هم اگر وظیفه ام، مدیریت یک سیستم تامین انرژی برای یک شهر بود، چنان آسوده خاطر دست روی دست یا پا بر روی پا نمی گذاشتم.
خب از دوحالت خارج نیست: یا با چند سیخونک صدای مادر از جا خواهم پرید.یا آنقدر در فعالیتی غرق هستم که پذیرایی از جناب غذا را به کلی بی خیال خواهم شد. آخر فقط شکم ام نیست که موجب تشویش خاطرش شده ام. خود غذا هم برایم دلواپس است. با نگاهش در یک جمله میگوید:«با هر دقیقه دیرآمدگی ات، این ناخنک ها هستند که یکی یکی قطار میشوند تا از احتمال دیدار من و تو بکاهند.»