این دفعه که حوصله ام سر رفت، میخواهم محل اش نگذارم. می خواهم اجازه بدهم تا با تمام وجود خط خطی ام کند. تمام صورتم را بپوشاند. روزگارم را تیره و تار کند. آخر می گویند:« روشنیها از دل تیرگی ها بیرون میآیند.» شاید واقعیت نداشته باشد اما من می خواهم ریسک کنم. این بار که حالم خراب بود به سمت موبایلم نخواهم رفت. از جستجو بی خود در اینترنت، وبسایت دیجی کالا یا تلگرام و پیام رسان های دیگر هم خبری نخواهد بود. به کلی باید سیم ام را از اینترنت بیرون بکشم. حتی ولگردی در طاقچه یا فیدیبو هم به بهانه گشتن کتاب، خط قرمز ام خواهد بود. اگر اجازه بدهم ملال در من اوج بگیرد، شاید خلاقیت و ایده های تازه، دوباره سری به من بزنند. (البته امیدوارم لغت نامه (dictionary) و یادداشت (notes) را جز این لیست ندانید چون بدون این دو زندگیام، ترک خواهد خورد.)
این بار رو به روی دیوار خواهم نشست تا دنیا خودش را به من نشان دهد. در سیاهی محض فرو خواهم رفت و در آن شناور خواهم شد اما اجازه نمی دهم من را بترساند. از ترس باید درس گرفت. اینقدر با او دست و پنجه نرم کرده ام که از او به عنوان استاد خطاب کردن کافی نیست. یکی از درس هایی که از ترس گرفتم:« وقتی مار خوش خط و خالش تو را دربرگرفت، به زبان خودش با او سخن بگو. زبان زمزمه! بگذار زمزمه هایت تمام وجودش را پر کند.»
تابستان ۱۴۰۲