ویرگول
ورودثبت نام
Saeed Hasani
Saeed Hasani
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

شکارچیان روح (بخش اول)



بخش اول (آنچه بر من گذشت):
نمی‌دونم همه چیز از کجا شروع شد و من چگونه سر از این جنگل وحشتناک در آوردم. از کی و کجا ترساهایم شروع شدند را یادم نیست ولی کاملا به یاد دارم که آنها بر من غلبه کردند. ترس نسخه ی بی باکانه ی عشقی است که از هم فروپاشیده است ، چیزی که قبلاً وجود داشته ولی حال جز خاکستری از آن باقی نمانده است.
قبل ها همیشه برایم سوال بود فرق ترس و ترسیدن از خود ترس چیست؟اما احساس میکنم حقیقتا هیچ وقت جوابش را نیافته ام. با اینکه اجازه داده بودم ترس تمام وجودم را مثل موریانه بخورد و فرسوده کند اما هنوز فرصت ریشه دواندن را از خود نگرفته بودم. از بچگی عادت کرده بودم ،همیشه عمیق تر شدن بیش از حد در کاری رو به سطحی انجام دادنش ترجیح میدادم حتی اگر به قیمت های گزافی به پایم نوشته میشد. انگار که بخشی از وجودم را زمانی دور از دست داده باشم و هنوز به دنبالش بگردم ، هنوز نگاه به گذشته ، وحشتناک جلوه می‌نمود. مگر در آن چه رخ داده بود که از کنکاش دوباره در آن هراس داشتم. نخوانده از مجمل از بر بودم ، می‌دانستم یه جای کار می لنگد. باید کاری میکردم . باید این سوراخ یا حفره را قبل از تبدیل شدن به گودال یا سیاهچاله به طوری که تمام وجودم را در خود فروکشد طوری پر میکردم . باید با گذشته هر طور که بود زودتر روبه رو میشدم. پذیرفتن هر چه زودتر آن حداقل من را از آشوبه ای که برای خود ساخته بودم رهایی میداد. به من فرصت میداد فکر کنم . به من وهله ای برای نفس کشیدن میداد. وهله ای پیش از وارد شدن به رینگ بوکس زندگی و دوباره نوشتن سر آغازی جدید برای شروعی داستانی دوباره.
نمیدانم این چندمین بار است که از اول می نویسم. از اولین کلمه و از اولین خط. اما خوب میدانم که عاشق شروع های جدیدم ، عاشق برخورد با چیز های جدید به طور ثابت، انگار که تبدیل به روزمرگی شوند. ترسی از برخورد باسیاهی تا سفیدی برایم تفاوتی ندارد. دیگر از برخورد با چیز های تازه مثل قدیم ترسی در وجودم رخنه نمی‌کند، شاید هم خودم اجازه اش را نمی دهم، از کجا معلوم؟
باز با خود میگویم این چندمین بار است که در جلوی بارگاه باشکوهش با روسیاهی زانو میزنم اما او با روسفیدی مرا میپذیرد. راستش را بخواهید شمارش از دستانم در رفته است، از دستان که چه عرض کنم از شمارش چند برابر مجموع تعداد انگشتان دستها و پاها نیز گذشته است. هر بار با هر شروعی دوباره مسیرم به همین جا و همین لحظه ختم میشد. انگار او مرا بهتر از همه می‌شناخت و آجر به آجر دیوار وجودم را میفهمید. وقتی با او بودم همه چیز جادویی به نظر می‌رسید. ای کاش لحظه های با او بودن را میشد کشید و طولانی کرد ، تنها زمانی که با او بودم احساس کامل بودن میکردم.
طوری مرا میخواند که انگار با صدای خودم ، خودم را صدا زده باشم. عجیب تر این بود که با او احساس یکی بودن و از یه منشأ فرا گرفتن را داشتم . تصور نابی که همگی یکبار جداشدن از آن را در بدو تولد احساس کرده ایم و برایش اشک ها ریخته ایم..

ترسپارت هایی از زندگی در قالب داستان کوتاهشروع دوبارهمجموعه داستان ادامه داراحساس
برای خواندن سایر نوشته‌ها می‌توانید به وبسایت من به آدرس saeidhasani.ir سر بزنید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید