انگار که یادم رفته باشد در گوشه ای از قلبم، خانه ای بنا کرده است؛ وقتی دوباره او را دیدم، جای یک زخم قدیمی تیر کشید. جای یک سکوت طولانی، دوباره رنگین شد. یک صدای ناخراش دوباره برایم خواند. انکارش سخت بود. توانش را داشتم نادیده اش بگیرم، اما دلم نمی خواست.
فکر کردم سرد است. یا شاید هم آنقدر که من فکر میکردم سرخ نیست. گلگون نیست. حال و هوای دلش مثل من ابری نیست. آخر هوای من پیش بینی ناپذیر است. به وقتِ محلیِ آدم های مختلف تغییر وضعیت می دهد و خیلی به دوستان و اطرافیانش وابسته و دلبسته است. به این طور که آدم های زندگی اش، عوامل جوی اش هستند. چند روز بود که نامش مثل دزدان کاروان در نیمه هر فکر، من را غارت میکرد. دیگر چیزی برایم نمانده بود. پس امروز صبح برایش نوشتم. آنچه در دلم بارها روایت شده بود را برایش حکایت کردم.
گاهی بعضی افراد می آیند اما به این سادگی ها نمی روند. دوستی شان عجیب بر گوشهِ گوشهِ جانت مینشیند و مثل شبح، هرازگاهی تو را از پشت سر میترساند. اگر مدتی بینتان فاصله بیافتد، نگاره هایش به دنبالت قطار میشوند. مثل جوجه اردک ها در زمان تولد، آنها هم به دنبالت خواهند آمد. (جوجه اردک ها پس از تولد، همه جا به دنبال مادرشان پشت سر او، همراهش میشوند تا هر چه او انجام میدهد را با مشاهده بیاموزند.)
منتظر پاسخ اش شدم. پاسخی که کمی طولانی تر از "ممنون" باشد. پاسخی شایستهِ صمیمتِ رشته رشته شده ام. پاسخی با احساس! تا اینکه بعد از چندین ساعت، حدسم به یقین بدل شد. او سبز بود، همان طور که من از او دیده بودم.
از نزدیک های سحرگاه امروز تا الان، احساسِ تولدی دوباره در من القا شده است. حتی آسمان هم با من میخواند. حتی او هم حالِ دل من را میداند. فقط من، تنها، بارانی نیستم. او هم با من است. نغز و نیکو در کنارش قدم برمیدارم. خوشحالم که بانشاط با هم دوتایی میخوانیم. برای زندگی. برای ادامه دادن. برای برقراری دوستی هایی شایسته. برای خوب بودن، خوب ماندن و خوبی کردن.
۲۷ مهر ۱۴۰۲