لابهلای این همه مه، خاطراتم را به یاد میآورم. خدای من چقدر ابری است. زمانی که همه در پی اکتشافات روزمره گیر کرده بودند، دوست داشتنم را میان موهای رنگ شده دختری از طبیعت گم کردم. من رفتم اما با گذشت زمان، من بودم که این بازی را باختم. پس محکوم به فراموشی شدم. در همان زمانها، واحدهای زندگی را جلوجلو پاس کردم. اما این همه خاطرات برای چه بود؟ اصلا لازم بود!
بالغ شدن برای همه اتفاق میافتد. برای بعضیها کمی دیرتر ولی ظاهر میشود.
اول جلسه دکتر با یک صورت دلگرم گفت:« تو که سنی نداری.» ولی تا آخر جلسه سکوت کرد و وقتی جلسه تمام شد فقط گفت:« از منشی برای جلسه بعد وقت بگیر.» در را بستم.
هوا هنوز مه داشت. کفش هایم انعکاس نوری که در آب پیاده رو افتاده را له می کرد. نمیتوانستم فرق بین دود سیگار و بخار دهانم را بفهمم. همین ارتباط دود و بخار، می توانست دلیل قانع کنندهای برای استراحت مغز و هیپنوتیزم فکرهایم باشد. با همه این دلیلها، بازی هنوز ادامه دارد و من جوانم.