دود سیگارش را به بیرون فوت کرد؛ تف کرد و شیشه را بالا کشید تا صدای زمخت موتوری که از سمت چپ چهارراه میآمد را حذف کند. چهار ثانیه به سبز شدن چراغ مانده بود ولی میل به ترمزکردن نداشت. حباب زرنگبودن در سرش باد کرد و دنده را خلاص کرد. با همان سرعت وارد چهارراه شد.
مرد موتور سوار به چهارراه نزدیک میشد. لرزش موتور با زیاد کردن سرعتش، بیشتر میشد و آفتاب مستقیم به سرش میکوبید. چهار ثانیه مانده بود تا چراغ قرمز شود و اصلا تمایل به ایستادن و سوراخ شدن کلهاش زیر تابش بیرحم آفتاب را نداشت. معکوس داد و موتور جیغی کشید تا بتواند از این چند ثانیه پایانی رد شود.
با جیغ کشیدن موتورش، حس عجیب تاییدطلبی به مغزش تزریق شد و به خانمی که در ماشین سمت چپش که در حال ایستادن بود، نگاهی کرد. وارد چهارراه که شد و سرش را به جلو چرخاند. یک دفعه مغزش فرمان نداد؛ فقط فحش داد و فریاد کشید. قبل از مرگش توانستهبود لذت پرواز و معلقبودن در هوا را بچشد.
دوثانیه... یکثانیه...
صدای برخورد استخوانهایش با آسفالت داغ، نگاه مردم را به وسط چهارراه خرید. چشمانش جز آسمان، چیزی نمیتوانست ببیند و فقط خیس شدن پسسرش از خون داغ را حس کرد و چشمانش برای همیشه بسته شد.