عجله داشت و عینکش شکست. لای لباس هایش، به دنبال شیشه محبوب بود که با عینک و صورتش به چوب لباسی فلزی برخورد کرد. تاکسی خیلی وقت بود که منتظر بود و او هم به خوبی می دانست که اگر این جلسه را از دست بدهد، نه تنها همه رشته ها پنبه می شود، بلکه کل ارتباطاتش را هم از دست می دهد. عصبانی شد و با فریاد، خورده شیشه های عینکش را روی میز پرت کرد. شیشه محبوب کوکایین را درآورد. خارج از انتظارش، شیشه خالی بود و آخرین بار، فراموش کرده بود که کوکایین بخرد.
عصبانیتش نه تنها فروکش نکرد، بلکه دندان هایش را روی هم به قدر محکم فشار داد که از زاویه فکش، مشخص بود، دندان هایش چه وزنی را متحمل شده. شیشه را هم به سمت دیوار پرت کرد. اعتماد به نفسش، به کوکایین بستگی داشت. کراواتش را شل کرد و در ناامید ترین حالتش، شل شد و روی تختش نشست. همچنان تاکسی منتظرش بود.