آثار تلخی را میتوانستم روی پوستش ببینم. این زندگی بود که همهچی را برایش سخت کرده بود یا مغزش سختی را ملکه کرده بود. باور داشت که زورش به هیچکس نمیرسد ولی بدنش که نمیتواند شکایت کند. هرباری که طرد میشد، چهکسی بهتر از خودش که بتواند به او آسیب بزند. کم کم این ترد شدنها به هرروز رسید و تقریبا جای مناسبی برای تنبیه خودش روی پوستش نمانده بود. کجا بهتر از نبض!