ویرگول
ورودثبت نام
ساحل مرتضوی
ساحل مرتضوی
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

124. فرانسه در قرن هفده

بعد از ترکِ ایتالیا در قرن بیست به فرانسه‌ی قرن 17 آمدم.

از سده‌های قبلی چیزی جذبم نکرد و آنقدر آمدم و آمدم تا رسیدم به قرن 17، در این سده کتاب آندروماک سرعتم را گرفت. بعد از مدتها داستانی مرا به یونان و جنگ تروا برد! جالب‌تر آنکه دیدم در سال 1374 مجموعه‌ای ایرانی بر اساس این کتاب تولید و از شبکه 2 پخش شده است! این کتاب را هنوز نخواندم ولی تا زمان پست بعدی می‌خوانمش و از آن خواهم نوشت.

سرعت‌گیر بعدی کتاب آتالی بود. این کتاب نیز نوشته‌ی ژان راسین است همانی که آندروماک را نوشته بود ولی متاسفانه نتوانستم کتابش را بیابم اگر زمانی پیدا شد حتماً در موردش می‌نویسم. از آنجا که پادکست من در مورد کتاب مقدس است این کتاب آتالی که بر مبنای یکی از داستان‌های کتاب مقدس است باید برایم جالب باشد.

سرعت‌گیر بعدی کتاب خسیس بود نوشته‌ی مولیر. این کتاب را نیز مدتی پیش خوانده بودم بسیار دوستش داشتم و برای زمان خودش می‌توان به صراحت و صداقتش آفرین گفت.

آخرین سرعت‌گیر این قرن شخصی بود به نام لافونتن! جالب است که همین دیروز در هنگام ضبط اپیزود جدید پادکستم به اسمش برخوردم و داستانی از او خواندم که بر مبنای یکی از پندهای سلیمان در کتاب امثال نوشته شده است. این داستان را در انتهای این پست می‌نویسم.

با این اوصاف پست‌های بعدی به ترتیب مربوط خواهند بود به : آندروماک و خسیس.


داستان کفشدوز و صراف

جوان پینه‌دوزی خوشحال و شادمان هرروز به کار خود می‌پرداخت و با آواز خواندن و شور و شوق بسیار کفش‌های مردم را تعمیر می‌کرد، واکس می‌زد و هرگز از کار خسته نمی‌شد. روز که کار خود را به پایان می‌رساند با خوشحالی به خانه خود می‌رفت و همچنان با آوازخوانی کارهای خانه را انجام می‌داد.

در همسایگی کفشدوز پیرمرد صرافی زندگی می‌کرد که جز شمردن پول‌های خود و افزودن از راه صرافی و بهره‌گیری کاری نداشت. هر شب که کفشدوز، آوازخوانان به خانه می‌آمد مرد صراف از شنیدن صدای او حواسش پرت می‌شد و نمی‌توانست پول‌های خود را بشمارد و حساب‌هایش را مرتب کند. آخر، یک‌شب به تنگ آمد و به در خانۀ کفشدوز رفت و از او پرسید: مگر تو چقدر درآمد داری که این‌قدر خوش و شادمانی؟ کفشدوز گفت: من به‌قدری که نان‌وآبی فراهم کنم پول درمی‌آورم و از کار و بخت خودم راضی و خشنودم. مرد صراف گفت: مژده بده که دورۀ زحمت تو سر آمد. آنگاه یک کیسه پول طلا به او داد و گفت: مال تو است. بی‌جهت زحمت نکش و خودت را به دردسر نینداز. پینه‌دوز که هرگز در عمرش این‌قدر طلا ندیده بود از مهربانی همسایه‌اش سپاسگزاری کرد.

اما شب که شد از ترس دزد، درِ خانه را محکم بست و خودش هم خوابش نبرد و تا صبح بیدار ماند. فردا، چون شب نخوابیده بود خسته بود، نتوانست کار خودش را مانند روزهای پیش انجام بدهد. همۀ روز را از خستگی و بی‌حالی دست به کاری نزد و آوازی هم نخواند و چون به خانه آمد باز از ترس دزد، درِ خانه را محکم بست و بدون اینکه خوابش ببرد شب را به صبح رساند.

چون چند روز گذشت کفشدوز بیمار شد. در آن حال یک‌بار به فکر فرورفت که چرا ناخوش شده و چرا خواب از سرش افتاده و پس از فکر زیاد متوجه شد که علت بیماری‌اش باید آن کیسه پول صراف باشد. چون از همان شب خواب از چشمش رفت و از همان شب حال و حوصلۀ آواز خواندن را نیز از دست داد. پس برخاست و کیسۀ پول پیرمرد را برداشت و به در خانۀ صراف رفت و در زد.

به‌محض اینکه صراف در را باز کرد کیسه را پیش او انداخت و گفت: این طلای خود را بگیر و خوشحالی و آوازه‌خوانی مرا به من پس بده! تو با دادن این پول به من، همۀ شادی و سرزندگی مرا از میان بردی! من به این پول نیازی ندارم. پول من در بازوی من است. کار می‌کنم و پول به‌قدری که لازم باشد به دست می‌آورم. پول مال خودت!

کفشدوز پس‌ازاینکه کیسۀ پول طلای مرد صراف را پس داد به سر کار خود رفت و از فردا دوباره به آوازخوانی و کار پرداخت و دوباره شور و شوق، حال او را جا آورد و خوشحال و خندانش کرد.

ادبیاتفرانسهچالش تاریخ و ادبیات جهانداستانتاریخ و ادبیات جهان
هر چیزی که شوق نوشتن رو در من ایجاد کنه میاد اینجا بلکه برای یک نفر دیگه هم جذاب باشه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید