ساعت ۸ و نیم شبه، بچه رو خوابوندم، قهوه دم کردم و با یک لیوان داغ توی اشپزخونه منتظر نشستم. به خونه زل میزنم مثل یک قبرستونِ خالیه، همه برق ها به جز چراغ بالای سرم خاموشن، هر ثانیه صدای تیک تاکِ ساعت سکوت و میشکنه و ترمیم میکنه ... تیک ... تاک ... تیک ... تاک ... یک ... دو ... سه ... چهار، یک جرعه از قهوم و میخورم و انتظار میکشم.
نمیدونم چند تا تیکِ عقربه رو میشمارم ... بالاخره صدای کلید در میاد، ساعت ۱۱ شبه ... لیوان قهوم یخ کرده ... در باز میشه و هوای سرد میاد توی خونه ... سلام نمیکنه منم سلام نمیکنم، خیلی وقته با هم حرف نمیزنیم ولی بلاخره وقتش رسیده، همیشه نمیشه فرار کرد.
به خوردن قهوه سردم ادامه میدم، میخوام هشیار باشم، میخوام حرف بزنم ... کلید هاش و میندازه روی جاکفشی ... کفش ها و کتش و درمیاره،اون من و نمیبینه ولی من میبینمش ...انگار که به خاطره خوبی فکر میکنه لبخند میزنه و میره سمت پله ها ولی یک دفعه چشمش به من می افته و لبخند از روی صورتش میپره،حالا من لبخند میزنم ... از جام بلند میشم و میگم: بیا چایی بخوریم، کتش و روی پله ها ول میکنه و بی حوصله میاد توی اشپزخونه ... همین که میشینه چاییش رو میذارم روی میز بهش دست نمیزنه، به هر حال قابل خوردن نیست ... زحمت گرم کردنش و به خودم ندادم ...گفتم: اب هم هست،
برای خودم قهوه ریختم ... دوباره ... نگرانم شب خوابم نبره ولی همین جوریش هم خوابم نمیبره.
گفتم: دیدمش ... خیلی خوشگله ... همیشه سلیقت و دوست داشتم
با اخم بهم نگاه میکنه دهنش و باز میکنه تا حرف بزنه ولی میپرم وسط و میگم: حتی سعی نکن انکار کنی، ما ادم های احمقی نیستیم.
دهنش و بست... چیزی نگفت ... دست هاش و مضطربانه دور لیوانش حلقه کرد و سرش و با اخم انداخت پایین...
گفتم: موهاش بلوند بود ولی من همیشه فکر میکردم از مو مشکی ها بیشتر خوشت میاد ... سلیقت عوض شده.
زل زدم به لیوان روی میز و با عصبانیت تو دلم گفتم: به جز سلیقت خیلی چیز های دیگت هم عوض شده ... مثل وفاداریت و حس مسئولیتت ... ولی بلند نگفتم، اولش اروم بودم با اقتدار پوشالیم نشسته بودم جلوش و میخواستم مثل یک بازجو سوال پیجش کنم: کی؟ کِی؟ کجا؟ چطوری اتفاق افتاد؟ کجا من و فراموش کردی؟ یا شاید یکم عمیق تر، این همه فاصله و دوری و نفرت از کجا شروع شد؟ ... ولی حالا عصبانی بودم هیچ کنترلی روی خودم نداشتم میخواستم دعوا کنم ... ظرف ها رو بشکنم ... داد بزنم ... فحش بدم یا کل لیوان سرد قهوه رو بریزم روش ولی بچه خوابیده ... با سر و صدای ما بیدار میشه، باید اروم ادامه بدم ... پرسیدم: چطور ادمیه؟ دست پختش خوبه؟ به اندازه من ورزش میکنه؟ بیشتر از من به خودش میرسه؟ ... حتما! ... بدون یک بچه کار راحتیه ... خوش به حالت پس، مثل من نیستی بدون اینکه مجبور شی طلاق بگیری میتونی دوباره ازدواج کنی ...
عصبانی میشه و میپرسه: از جون من چی میخوای؟
چقدر وقیح! از کی تا حالا ادم های مقصر حق به جانب تر رفتار میکنن؟
صدام و بردم بالا: میخوام بدونم چرا!؟ ... جوونه؟ خوشگله؟ شاید منم میتونستم باشم اگر با تو ازدواج نکرده بودم!
از جاش بلند میشه ... دست هاش و تکون میده و میگه: من این بحث و ادامه نمیدم ...
داد میزنم: حتی نمیخوای بگی چرا؟؟ ...هیچی نمیخوای بگی؟ ... از پشت میز بلند میشم و میرم سمتش میخوام دستش و بگیرم ولی سرجاش با نگرانی وایمیسته و زل میزنه به پله ها ... نگاه میکنم ... چشمم به یک کله فرفری کوچیک و دو تا چشم وحشتزده می افته ... بچه بیچاره!
میره سمتش ...بهش میگه: چرا بیداری بابا؟ برو بخواب چیزی نیست...
بلند میخندم شونه های بچه رو میگیرم و میگم چیزی نیست؟ البته برای تو چیزی نیست ...
_ جلوی بچه این کار و نکن
_چرا؟ ازش خجالت میکشی؟ تو اگر خجالت سرت میشد این کارها رو نمیکردی
میاد سمتم بچه رو میکشه و هل میده از پله ها بالا: برو بخواب... دستش و میگیرم:نه! لازم نکرده! وایسا ببین کی داره این زندگی رو خراب میکنه... بذار ببینه باباش چه ادمیه ...
عصبانی میشه و دوباره دست بچه رو از دستم میکشه بیرون و تو صورتم اروم میگه: میخوای بدونی کی خرابش کرد؟؟ تو! ... تو! ... تو با همه بدخلقی ها و شک کردنات ...
_اصلا هم که حق نداشتم شک کنم!
_ تو عوض شدی... دیوونه شدی ... عصبی شدی
با عصبانیت میپرسم: پس حالا تقصیر منه؟
_ باهام حرف نمیزنی، کمکم و قبول نمیکنی، فقط دنبال دعوا میگردی، دیگه نمیتونم کاری برات بکنم ... دیگه نمیتونم تحملت کنم ...ما خیلی وقته که تموم کردیم ... خیلی وقته! ... بچه رو میگیره و میبره از پله ها بالا ...
داد میزنم: نمیپرسی چرا؟!؟ ...
جوابم و نمیده ... یعنی چی؟ حالا قراره طلاق بگیریم؟قراره از خونه خودم بیرونم کنن؟
داد میزنم؟ بپرس چرا ... چرا نمیپرسی چرا؟؟ ولی دیگه فایده نداره رفته توی اتاق ... بچه رو برد تو اتاق ...احساس تنهایی میکنم ... صورتم خیسه ... چشم هام و پاک میکنم و زیر لب میگم: تلافی میکنم! این داستان اینجا تموم نمیشه.
کت و شالم و برمیدارم و با لباس خونه و سوییچ ماشین از خونه میزنم بیرون، لامپ جلوی در سوخته خیابون تاریک تاریکه ... ماشین اون طرف پارکه ... سایش و توی تاریکی تشخیص میدم و با عصبانیت میرم سمت ماشین یادم میاد اوایل اشناییمون خیلی به ستاره شناسی و کهکشان و اینا علاقه داشت نمیدونم هنوزم خوشش میاد یا نه ولی یک مبحثی بود به اسم دنیاهای موازی که میگفت هر اتفاقی که تو این دنیا می افته دقیقا برعکسش تو اون دنیای دیگه می افته، اگر این موضوع واقعیت داشت تو اون دنیای دیگه ما هنوز خوشبخت بودیم ... هنوز عاشق بودیم ...هیج کدوم از این اتفاق ها نمی افتاد، تو اون دنیای دیگه من از خیابون تاریک رد نمیشدم و ماشینی که به خاطر سیاهی پالتو و تاریکی خیابون من و نمیبینه با تمام سرعت نمیزد بهم ولی میدونی چیه؟ ویژگی دنیاهای موازی اینه که هیچ وقت به هم نمیرسن.