
آنقدر رقصیده بودیم که سرگیجه گرفته بودم. توی آینه یک فرشتهی کوچک با لباس آبی دیدم که داشت میرقصید. روی لباسش پر از پولکهای ریز و براق بود. فرشته اگر بود لابد حالا باید میان رقصیدن بالهای کوچکش را باز میکرد و گرد برفیِ روی بالهاش میریخت روی سرمان. شاید پری کوچکی بود که به محض بیرون آمدن از اقیانوس، خودش را با شرایط زمین سازگار کرده بود. پا به جای باله. از توی آینه کفپوش سالن موج میخورد و جایی نزدیک پنجههای پری کوچک، موجها ریز میشدند و به اندازهی کف دست کوچکش، حباب میشدند. پری آبی کوچک، مسافر اقیانوس که با موجها میرقصید از توی آینه نگاهم کرد. مثل کسی که جادو شده باشد، میخکوب شده بودم. مربی گفت دوباره شروع میکنیم. به پری کوچک که داشت بطری آب معدنیاش را برمیداشت گفت تو امروز از همه بهتر رقصیدی.