
کاش آدمی بودم با توان دلبستگی کمتر، احساساتی نه اینقدر غلیظ و گاهی غیرقابل کنترل. کاش آدمی بودم در دور دست خودم، تنها، نشسته، مشغول مردن یا زندگی و نه بیقرار با سری پرهیاهو و آغشته به یاد آدمهایی که گاه نامشان را هم نمیدانم اما قسمتی از قلبم برای آنهاست. کاش آدمی بودم با آستانه بالا، برای تحمل درد و خستگی، با امیدی خللناپذیر و سخت و زانوهایی که خم نمیشوند و نه اینچنین کلافه و پر استیصال. کاش آدمی بودم که کمتر، فقط کمی کمتر دلتنگ میشد و نه آدمی پر از میل به در آغوش گرفتن دیگرانی دور. اما آدمیام که در خواب عاشق میشود، به دیدار غریبهها میرود، بوی آدمهای عزیز را در خاطر نگه میدارد و لبخندها را از رؤیا به بیداری میبرد تا شاید تعبیرشان، محو شدن دیوارها باشد. همین دیوارهای بلند سیمانی که دورمان میکشند و نگهمان میدارند در انفرادی و بعد که بیرون میآییم، لال شدهایم و کلمه هم نمیتواند چیزی را عوض کند. انگار بند یک زندان، پر از زندانیهای بیرون آمده از انفرادی، غرق در سکوت محض.
راستی، فایل صوتی ضمیمه را هم گوش بده.