در چهار دیواری امن خویش در اندیشه رفتن به زیر پتوی نرم و گرمم بودم که موبایلم به صدا درآمد.
برداشتم و همسرم پشت خط بود...
میتوانم بگویم تا قبل از آن تماس همه چیز خوب بود.
اما بعد از آن سکوتی حاکم شد و نفس در سینه حبس ماند.
من به اطراف نگریستم، و اطراف به من. ایستادم و پژمرده شدم.
پلکی زدم و حقایق بر من آشکار شد.
قدم گشودم و از سفره ای آبی و غیر زیرزمینی که تعدادی سفینه سفید در آن سقوط کرده بودند و آثاری سبز و نارنجی از اجرام غیر فضایی بر آنها به جا مانده بود، گذر کردم.
کمی آنسوتر کویری ترک خورده و زردچوبه ای رنگ را دیدم که پنج چادر سیاه در نقاط مختلف آن زده شده بود.
دیدن آن کویر وسیع آتش به دلم افکند و دریچه ای به یخچال های غیرطبیعی باز کردم.
شاهد تمام بحران های محیط زیستی بودم!
مسیر کج کردم و از جنگل های میانی که عبور میکردم. مدتی را با دهان باز خیره به تارزان آن جنگل که خوشحال و بی اطلاع از در و دیوار آویزان بود نگریستم.
از دالان که رد شدم به آتش فشانی خروشیده که شامل همه چیز بود رسیدم. جلو رفتم و آرام بر رویشان نشستم.
مانند قبل نرم بود و گرم که تارزان از در وارد شد و پرسید: مامان خوبی؟ چی شده؟
آهی کشیدم و گفتم: بابا برای شام میهمان دعوت کرده است.