
روزی که پیراهن مرد دکمهاش کنده شد. زن آن را برداشت و گفت: «بذار شب میدوزمش.»
پیراهن هفتهها در کمد ماند. هر بار که مرد به سراغش میرفت، چشمش روی جای خالی دکمه میافتاد. عجیب بود، مثل یک جای خالی کوچک که هیچچیز پرش نمیکرد. غر نزد، نخواست یادآوری کند. دلش میخواست خودش روزی دوباره یادش بیاید. چیزی نگفت. پیراهن دیگری پوشید و گذشت.
اما آن جای خالی کوچک، چیزی شبیه به دلتنگی در خودش داشت.
یک شب، وقتی به خانه برگشت، پیراهن روی تخت بود.
دکمهاش دوخته شده، محکم و تمیز، انگار هرگز جدا نشده بود.
کنارش کاغذی کوچک:
–ببخش که دیر شد… اما هنوز دلم میخواست برایت کاری کنم که هیچکس جز من نکند.
مرد نشست. دکمه چیز بزرگی نبود، اما پشت آن یادداشت، یک دنیا «دیدن» و «به یاد بودن» خوابیده بود.
از آن شب به بعد، هر بار که پیراهن را میپوشید، ناخودآگاه دستش روی همان دکمه مینشست. مثل نشانهای کوچک که به او میگفت: زندگی را کارهای بزرگ نمیسازند، همین ریزهکاریهاست که همهچیز را سر پا نگه میدارند.
شبهای سرد، زن همیشه آرام پتو را روی مرد میکشید.
فکر میکرد او خواب است و هیچوقت نمیفهمد.
برای زن، این کار فقط عادتی بود… شبیه نفس کشیدن؛ توجهی بیادعا، بیهیاهو.
یک شب اما از سرما بیدار شد. دست برد تا پتو را به سمت خودش بکشد، اما دید قبلاً رویش افتاده است.
مرد خواب بود، یا خودش را به خواب زده بود. زن لبخندی زد. همان لحظه فهمید سالهاست وقتی برایش پتو میکشد، او هم بیصدا همین کار را میکند. مرد، با چشمهایی بسته، دستش را دور بدن زن حلقه کرد و او را به سمت خودش کشید. صدایش، خوابآلود و دو رگه، در سکوت شب پیچید:
– سرد… سرما میخوری.
زن همانجا، در آغوش گرم او، فهمید هیچوقت یخ نخواهند کرد. چون همیشه یکیشان بیدار بود تا دیگری را گرم نگه دارد.
عشق، نه فقط در کارهای بزرگ، نه در کلمات بلند، بلکه در همین لحظات بیصدا و کوچک است که زندگی را گرم نگه میدارد و دلها را نزدیک.
پایان