ویرگول
ورودثبت نام
سارا حیدریان
سارا حیدریاننه نویسنده‌ام، نه شاعر، فقط کسی که با کلمات نفس می‌کشد. شاید اینجا، جایی برای پیدا شدن باشد… هم برای من، هم برای تو.
سارا حیدریان
سارا حیدریان
خواندن ۶ دقیقه·۵ روز پیش

داستان کوتاه(عروسی درخت نارنج)

در دل شیراز، در شهری که بوی بهار نارنجش آدمی را با جان خویش آشتی می‌دهد، رسمی جریان دارد که در هیچ کتابی نوشته نشده، اما در حافظۀ باغ‌ها حک شده است. رسمی که نه فرمانی پشت آن است و نه سندی؛ تنها ایمان آرام مردمی که می‌دانند بعضی چیزها را باید با قلب نوشت، نه با قلم. این روایت «عروسی درخت نارَنج» است؛ آیینی که هر سال، در اولین شب‌های بهار، روح شهر را دوباره بیدار می‌کند.

آغاز قصه همیشه با باد است. بادی که آهسته بر شاخه‌ها می‌وزد و شکوفه‌های سپید را روشن می‌کند، گویی ستاره‌هایی‌اند که اشتباهی به زمین افتاده‌اند. اما در میان همهٔ درخت‌ها، یکی هست که با وجود پرباری و عطر همیشگی‌اش، انگار دلی تنها دارد. پیرزنان محله که خطوط چهره‌شان نقشه‌ای از سال‌ها خاطره است، این را خوب می‌دانند. از نگاهشان که می‌گذرد، آرام می‌گویند:

«این درخت، دوشیزه است… دلش همدم می‌خواهد.»

و همین کافی‌ست تا خبر در کوچه‌های تودرتوی شیراز بپیچد؛

«امشب، عروسی نارونگه!»

و شیراز، با شنیدن این جمله، مثل باغی که یک‌باره در را به روی بهار باز کند، به هیجان می‌آید.

شبِ بهارنارنج، باغِ شاپورخان پُر از نور چراغ‌ها و بوی شکوفه بود.

زن‌های محل دور درخت نارنج حلقه زده بودند؛ همان درختی که مردم باور داشتند هر سال یک شب، «عروس» می‌شود و آرزوها را می‌شنود.

پیرزن بزرگ، ننه کوکب، که حافظهٔ زندهٔ این باغ است، پیش می‌آید. گویی دست‌هایش از همان خاکی ساخته شده که ریشه‌های درخت را در آغوش گرفته. روبان‌های سبز و قرمز را بر شاخه‌ها می‌بندد؛ سبز برای رویش و امید، قرمز برای شادی و باروری. آیینه‌های کوچک را نیز آویزان می‌کند تا درخت، تصویر جهان را ببیند و خودش را نه تنها در میان باغ، که در میان مردمش حس کند.

نوبت «حنا» می‌رسد. اما نه حنای دست‌های عروس؛ حنایی برای تنِ درخت. زنان، آرد و زردچوبه و گلبرگ‌های سرخ را با آب قاطی می‌کنند و خمیری می‌سازند که بوی خاک خیس و آفتاب می‌دهد. با انگشتانی عاشق، آن را آرام بر پوست درخت می‌مالند؛ همان‌گونه که مادری برای دخترش آیین حنا می‌بندد. صدای زنان در هم می‌آمیزد؛ دعایی آرام، صلواتی نرم، زمزمه‌ای قدیمی که از لابه‌لای نسل‌ها عبور کرده و حالا به گوش این دوشیزهٔ سبز می‌رسد.

سفرهٔ عقد پهن می‌شود؛ سفید و سپید، زیر پای درخت. قرآن، کاسهٔ آب، شمع‌ها، نبات و انارهای سرخ روی آن می‌نشینند. شمع‌ها روشن می‌شوند و نورشان بر تنهٔ حنابستهٔ درخت می‌افتد. سایه‌ها روی برگ‌ها می‌رقصند و انگار که درخت خودش نیز به رقص آمده باشد؛ آرام، نرم، مثل دختری که برای نخستین‌بار می‌چرخد.

جوان‌ترها، دست به دست، دور درخت می‌رقصند. پایکوبی‌شان نه تند است و نه بلند؛ آهنگش مانند موج باد میان شکوفه‌هاست. آنها می‌رقصند تا شادی را در رگ‌های درخت جاری کنند و تنهایی‌اش را از میان شاخه‌ها بتکانند.

ننه‌کوکب، پیرزن رازدان، عصایش را به خاک زد و گفت:

— «دختر و پسرای عاشق امشو رو از دست ندن. این درخت هرچی تو دلته می‌شنوه… مخصوصاً امشو.»

مهربانو دستش را پشت دامنش پنهان کرد؛

سرش را کمی پایین انداخت؛

مثل دخترکی که نمی‌خواهد کسی بفهمد نام چه کسی در دلش می‌تپد.

ولی نگاهش…

خیانتکارتر از دلش از لابه‌لای مژه‌ها بالا رفت و سمت دادمرز لغزید.

دادمرز آن‌طرف‌تر ایستاده بود؛ کنار پسرها.

صورتش در تاریکی باغ پیدا و ناپیدا می‌شد.

وقتی نگاه مهربانو به او رسید، جوان گلویش را صاف کرد، اما نگاهش را برنداشت.

انگار هر دو سال‌ها منتظر همین «امشب» مانده بودند.

دخترهای جوان روبان‌ها را بالا گرفتند و با هم همان آواز قدیمی را زیر لب شروع کردند؛

آوازی که از سوزِ دختران عاشق بود:

«دلم امشو به تنهایی خود خو کرده؛ ای جونم وای دلبر…

یاد چشمونِ سیاهش منو جادو کرده؛ آی جونم وای دلبر…»

مهربانو، با آن چادر-قندی گل‌ریز، سرش را پایین انداخته بود.

اما دلش…

دلش مثل مرغی پشت قفس، پرپر می‌زد.

دادمرز از دور پیدایش شد.

نور فانوس‌ها روی چهره‌اش افتاد.

نگاهش که به مهربانو افتاد، همان بیت دوباره در ذهنش چرخید؛

این‌بار نه آواز مردم—بلکه صدای دل خودش:

«دلم پیش پر می‌زنه

به هر دری در می‌زنه

به هر خونه سر می‌زنه

دلم… دلم… دلم…»

او از کودکی مهربانو را دوست داشت،

اما امشب…

امشب حس می‌کرد درخت نارنج، روبان‌ها، شمع‌ها…

همه نقشه کشیده‌اند که سکوتش را بشکنند.

در اوج مراسم، پیرزن کاسهٔ آب را برمی‌دارد. با نوک انگشتانش قطره‌هایی بر تنهٔ درخت می‌پاشد. این آب، تنها آب نیست؛ عهد است، برکت است، پیوند دوبارهٔ درخت با زمین و آسمان. او زیر لب می‌گوید:

«باران بیاید، آفتاب بتابد، و تو هر سال پربارتر شوی… برای ما، برای این شهر، برای هر دلی که تشنهٔ عطر توست.»

ننه‌کوکب کاسه‌ی آب را پای درخت خالی می‌کند و می‌گوید:

— «آب دعا رو باز می‌کنه. هرکی دلش گیره، امشو وقتشه. درخت گوشش بازه.»

دخترهای جوان زیر شاخ‌ها چرخ زدند و این‌بار پسرها، محکم‌تر و مردانه‌تر، آواز را ادامه دادند:

«خدا مهربونه، یار عاشقونه

دلِ مو جوونه—خدا خدا خدا…

خودش خوب می‌دونه

که بر جون عاشق

جدایی گرونه—خدا خدا خدا…»

مهربانو بی‌اختیار لرزید.

دادمرز جلو آمد.

صدایش مثل صدای آب قنات، آرام و روشن بود:

— «مهربانو… روبانت رو نبستیا…»

— «دستم نمی‌ره که…»

گفت و لبخندی خجل زد.

— «می‌گن باید با دل خوش ببندی.»

دادمرز آرام‌تر از نسیم گفت:

— «دلِ تو خوش نیست؟»

مهربانو آهی کشید:

— «دل وقتی گیرِ یکی باشه… نصفش خوشه، نصفش ترسون.»

دادمرز آروم از ته وجودش زمزمه‌ای که فقط مهربانو بشنو کرد و گفت:

— «وای اگه بدونی دلِ من چجوره…

هنو از دست غمت دیده‌م گریونه…»

مهربانو سر برداشت.

صدای او بود؟

یا ادامه‌ی آهنگ که دختران پشت سرشان می‌خواندند؟

«هنو از دستِ غمش

دیده‌ی مو گریونه—آی جونم وای دلبر…

بعد عمری هنوزم

مرغ دلم نالونه—آی جونم وای دلبر…»

ننه‌کوکب انگار فهمید وقتش رسیده. رفت میان جمعیت و همه را عقب‌تر راند تا شاخه‌ها دیده شوند.

— «دخترا… پسرا… هرچی تو دل دارین، بگین به شاخه‌ها. شکوفه دروغ نمی‌پذیره.»

دادمرز یک قدم جلو آمد.

— «مهربانو… ماه‌هاس که دنبال نشونی ازت می‌گردم…فقط واسه اینکه… یه خبری از دلِ تو بگیرم.»

باز صدایش با آواز پسرها یکی شد:

«میرم، می‌گردم سر به سر

دشت و دمن، کوه و کمر

میرم از او گیرم خبر

میرم… میرم… میرم…»

مهربانو لب‌هایش را گزید.

اشک پشت چشم‌هایش می‌دوید.

— «دادمرز… اگه یه روزی… جایی باشه که دلِ من بند شده باشه…

اون‌جا… ایوون همین باغه.

کنار همین درخت.

کنار… تو.»

پسرها و دخترها یکباره اوج گرفتند.

شمع‌ها لرزیدند.

شاخه‌ها خش‌خش کردند.

«خداوندا دلم یه جایی بنده—آی گُلم…

همو جایی که ایوونش بلنده…

همو جایی که دلخواهم صنوبر…

همو جایی که او بالا بلنده…»

دادمرز آرام دست مهربانو را گرفت.

نه پنهانی، نه ناگهانی

جوری که انگار سال‌هاست شاخه‌های نارنج منتظر همین لحظه‌اند.

— «روبانتو بده.می‌خوام امشو… اولین قولمون پای این درخت بسته شه.»

مهربانو روبان سرخ را در کف دستش گذاشت.

— «قول… اما قولی که سال بعد، همین‌جا…این درخت…شاهد عروسی ما باشه.»

دادمرز روبان را دور شاخه‌ای که پُر از شکوفه بود گره زد.

گره که محکم شد، ناگهان باد آمد.

شاخه تکان خورد.

بارانی از شکوفه رویشان ریخت.

همه دست زدند.

ننه‌کوکب فریاد زد:

— «شاخه قبول کرد! اینی که دیدین… جوابِ دلِ شما بود.»

مهربانو آرام گفت:

— «دادمرز… الا دیگه دلم خو کرده…

اما نه به تنهایی

به بودن کنار تو.»

و پسر، با نگاهی که همه‌ی سال‌های نگفتن را می‌شکست، زیر لب همان جمله‌ی آخر آهنگ را برایش خواند:

«خدا مهربونه…

یار عاشقونه…

دلِ مو جوونه…»

شکوفه‌ها هنوز می‌ریختند.

شمع‌ها هنوز می‌سوختند.

و درخت نارنج—برای اولین‌بار—نه فقط عروس شب، که شاهد عاشق شدن دو دل بود. گویی آیین، پاسخ خود را یافته بود: باروری، از دل عشق می‌روید.

📌یادداشت نویسنده

این داستان، ریشه در باوری شیرازی دارد؛ آیینی کهن برای طلب باروری درختان نارنج. من، به یاری خیال، شکوفه‌هایی بر شاخه‌های این باور نشانده‌ام و نامش را "عشق" گذاشته‌ام. چه زیباست که واقعیت و رؤیا، گاه دست در دست هم، قصه‌ای بیافرینند که هم یادگار باشد هم آرزو.

داستان کوتاهنویسندگیشیرازعاشقانه
۵۸
۶۶
سارا حیدریان
سارا حیدریان
نه نویسنده‌ام، نه شاعر، فقط کسی که با کلمات نفس می‌کشد. شاید اینجا، جایی برای پیدا شدن باشد… هم برای من، هم برای تو.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید