
از مطب اومدم بیرون. جوان رفتم، پیر برگشتم.
پلهها رو به سختی پایین رفتم، انگار هر پله وزن یه سال از عمرم رو داشت.
الان جلوی در مطب، زیر بارون، فقط به یه جمله فکر میکنم:
«آقای عزیزی، خیلی متأسفم… سرطان شما خیلی پیشرفت کرده، از نظر پزشکی...»
و بعد سکوت.
همون سکوت لعنتی که از هر جملهای سنگینتر بود.
بارون شدت گرفت. کتم خیس شده بود، ولی دلم نمیخواست پناه بگیرم.
میخواستم خیس بشم، شاید چیزی از درونم شسته بشه، شاید بتونم دوباره نفس بکشم.
خودم رو تو شیشهی ماشینهای پارکشده دیدم؛ هنوز همون صورتم بود، فقط چشمهام پیرتر شده بودن.
بارون همیشه برای من بوی مادرم رو داشت.
آخرین بار که مریض شدم، اون دستش رو گذاشته بود رو پیشونیم، با همون بوی صابون رختشویی.
اون موقع هنوز همه چیز ساده بود.
الان، زیر این بارون، فقط دلم آغوشش رو میخواست.
نه دکتر، نه شیمیدرمانی، نه امیدِ کاذب.
فقط مادرم.
فقط اون.
از وقتی رفته، هیچکس منو صدا نکرده «پسرم».
زنم حتی موقع خداحافظی اسمم رو نمیگه، فقط میگه «دیر نکنی».
خونهمون بوی سردی میده.
تمیز، مرتب، ولی مرده.
اون تو اتاق خواب میخوابه. من روی کاناپه.
گاهی نیمهشب بیدار میشم، صداش رو میشنوم که تو خواب زمزمههای نامفهومی میکنه.
اما هیچوقت اسم من رو نمیبره.
حتی تو خواب، دنیایش جایی برای من نداره.
دلم میخواست حالا که میدونم دارم میرم، حتی برای یه شب بیاد کنارم بشینه.
فقط یه شب.
یه شب که بپرسه: «دردت کجاست؟»
یه شب که دستم رو بگیره، مثل اون روزها که ما هنوز عاشق بودیم
یا حداقل فکر میکردیم عاشقیم.
ولی میدونم نمیاد.
چون از غم میترسه.
از بیپولی میترسه.
از بچه میترسه.
از من میترسه.
چون من دیگه نمادِ زندگیاش نیستم، نمادِ پایانِشم. نماد آرزوهای بربادرفتهش.
بارون آروم گرفته.
خیابون بوی خاکِ تازه گرفته.
و من از خودم میپرسم:
«چطور ممکنه یه آدم اینقدر تنها بمیره، وقتی هنوز نفس میکشه؟»
دستم میلرزه وقتی کلید رو تو قفل میچرخونم.
نور کمرنگ سالن، صدای تلویزیون که بیهدف یه فیلم قدیمی رو پخش میکنه، و اون... پشت میز نشسته، سرش رو بالا نمیاره.
فقط میگه:
– اومدی؟
من میگم:
– آره.
میخوام بگم: «من دارم میمیرم.»
میخوام بگم: «کمکم کن، نمیتونم تنها درکش کنم.»
میخوام بگم: «دلم برات تنگ شده، حتی اگه تو دلت برام تنگ نشده باشه.»
اما فقط میپرسم:
– شام خوردی؟
میگه:
– آره. برات گذاشتم تو ماکرو، گرسنه ای فقط گرمش کن.
مثل همیشه.
میشینم روی کاناپه.
ساکت.
یه قطره آب از موهام روی دستم میافته.
بهش نگاه میکنم و حس میکنم دارم ذرهذره حل میشم توی نبودن.
شاید مرگ همون لحظهایه که کسی نیست بپرسه «چرا سرت خیسه؟ چی شده؟ چرا چشمات انقدر غمگین؟»
تلفنش زنگ میخوره.
میره تو اتاق خواب.
در رو پشت سرش میبنده.
تلویزیون و چراغ کنار مبل رو خاموش میکنم.
دلم یه صدای ساده میخواد، یه لالایی.
صدای مادر.
ولی فقط صدای بارون میاد، که حالا دوباره شروع شده.
آروم، پیوسته.
مثل زمزمهی زنی که سالهاست نیست، ولی هنوز داره پسرش رو صدا میزنه:
«بخواب، عزیزم… بخواب.»
خوابم برد. همونطور خیس و سرد، روی مبل.
خواب دیدم مادرم کنارمه، با روسری گلدار و دستهای گرمش.
لبخند میزد، بیهیچ حرفی. فقط نگاهش آرامم میکرد، مثل قدیما.
صدای اذان که پیچید تو کوچه، چشمهام رو باز کردم. هوا هنوز خاکستری بود، بارون بند اومده بود، ولی همهجا بویش بود
بوی تازهی زمین.
بلند شدم. لباسهام هنوز نمدار بود.
بیهیچ حرفی از خونه زدم بیرون. زنم هنوز خواب بود یا خودش رو به خواب زده بود، نمیدونم.
خیابون خیس بود و آسمون کمنور.
رفتم سمت قبرستون قدیمی شهر؛ همونجا که سنگ مادر هنوز تمیز بود، چون هر وقت دلم میگرفت، میاومدم و باهاش حرف میزدم، بیصدا.
کنار سنگش نشستم.
انگشتم رو کشیدم روی اسمش
«فروغ محسنی»
زیر لب گفتم:
– مامان… بالاخره دوری تموم شد.
اشک نبود. فقط یه لبخند کوچیک، بیدلیل، نشست گوشه لبم.
آرومتر از همیشه بودم.
دستم رو روی سنگ قبرش کشیدم. سرد بود، اما مهم نبود، سعی کردم خودم رو تو آغوشش جا بدم، مثل قدیما.
زمزمه کردم:
– مامان… دارم میام پیشت. دیگه واقعاً دارم میام، برای همیشه تو بغلت باشم.
دکتر گفت کارهای نیمهتمومت رو تموم کن، وقت تنگه…
من که جز تو کاری ندارم، فقط باید سفارش سنگ جدید بدم.
بنویسن: پدرام عزیزی، فرزند فروغ.
من که بابا رو ندیدم، پس باید اسم تو باشه رو سنگم…
چند لحظه ساکت موندم.
باد از بین شاخههای خشک رد شد.
آروم گفتم:
– مامان؟ اون زیر سرده؟
قطرهی اشکی بیاختیار از گوشه چشمم افتاد روی سنگ.
– مامان، اگه بگم من میترسم… نمیگی مرد که نمیترسه؟
قطره اشکی دیگر.
–قول بده اگه این اتفاق افتاد، خودت بیای دنبالم.
نذار اونجا غریب بمونم، دورت بگردم…
نفس عمیقی کشیدم.
یه بوی آشنا پیچید تو هوا؛ بوی چادرنماز و گل یاس. سرم رو خم کردم، چشمهام رو بستم…
لبخندی زدم.
برای اولین بار بعد از سالها، حس کردم واقعاً کسی بغلم کرده.
و تو اون لحظه، تنهاییام کمی سبکتر شد.
چون دیگه مطمئن بودم:
«من تنها نیستم.
من دارم به خونه برمیگردم.»
پایان
📌گاهی یک داستان، سرآغاز گفتوگو میشود.
ازخانم زهره نایبی بابت نگارش مقالهای تحلیلی و عمیق که با لطف به این داستان پرداختهاند، صمیمانه سپاسگزارم. برای مطالعهی تحلیلی ژرفنگرانه بر (فرزند فروغ)، میتوانید به مقالهی ایشان مراجعه کنید:
قفسی به نام نجات: درنگی بر تنهایی و انتخاب در ازدواج