ویرگول
ورودثبت نام
سارا حیدریان
سارا حیدریاننه نویسنده‌ام، نه شاعر، فقط کسی که با کلمات نفس می‌کشد. شاید اینجا، جایی برای پیدا شدن باشد… هم برای من، هم برای تو.
سارا حیدریان
سارا حیدریان
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

داستان کوتاه (لبخندی که جا ماند)

باد آرامی پرده‌ها را نوازش کرد و نور عصر، مانند نگاهی مهربان، روی صورت زن لغزید.

با صدایی نرم، گویی با خاطره‌ای از جان خودش حرف می‌زد، گفت:

ـ می‌دونی... اون وقتی چیزی رو تعریف می‌کرد، اول لبخند می‌زد. یه لبخند کوتاه، انگار مطمئن بود من حتی قبل از شنیدن، بهش ایمان دارم. صداش مثل بخار قهوه می‌پیچید تو هوا، می‌نشست روی دلم و تا ساعت‌ها نمی‌رفت.

انگار با کسی روبه‌روست—نه برای پاسخ، بلکه برای زنده نگه‌داشتن صدایی که از دلش ریشه دارد.

ـ اهل زرق‌وبرق نبود. یه فنجون قهوه، یه ترانهٔ قدیمی، یه پیاده‌روی بی‌مقصد... همینا براش بهشت بود. اون منو قهوه‌خور کرد.

لبخندی زد بعد از کمی سکوت:

ـ می‌گفت عشق یعنی همون لحظه‌ای که بی‌دلیل دلت بخواد کنارش بنشینی و سکوت کنی، تا قلبت از صدای نفسش پر بشه.

صدایی آرام از روبه‌رو پرسید:

ـ چه جمله قشنگی. انگار هنوزم خیلی دوستش داری.

زن نگاهش را از فنجان سرد قهوه برداشت، آرام گفت:

ـ آره... چطور می‌شه دوستش نداشت؟ اون بلد بود «بودن» رو—نه با حرف، با حضورش.

بلد بود سکوت کنه وقتی دنیا صداش بلند بود. بلد بود لبخند بزنه وقتی من اشک داشتم.

وقتی کنارش بودم، انگار جهان یه ضربان داشت... همونی که از سینه‌ی اون می‌اومد.

سکوتی چند ثانیه‌ای میانشان فرود آمد، مثل برگی خشک که آرام روی آب می‌افتد.

صدا دوباره پرسید:

ـ حالا کجاست؟

زن آرام به سمت صندلی کنار پنجره چرخید—

و لبخندش نرم شد، همان لبخندی که فقط برای او می‌زد.

مرد همان‌جا بود، همان‌طور مثل همیشه: آرنجش روی دستهٔ صندلی، چشمانی عاشقانه و پر از آن نگاهی که می‌گفت «من اینجام، نگران نباش».

با صدایی آرام، ولی مطمئن، گفت:

ـ همین‌جاست. و به سمت مرد اشاره کرد.

ـ هفتهٔ پیش می‌خواست بره، یواشکی برای همیشه. بلیط گرفته بود، چمدونشم بسته بود... ولی دم پرواز برگشت. گفت نمی‌تونه بدون من بره. گفت: «بعضی دل‌ها رو نمی‌شه پشت گیت پرواز گذاشت و رفت.»

صدای روبه‌رو کمی خشک‌تر شد:

ـ اگه بگم اون صندلی خالیه... تو چی می‌گی؟

زن اول خیره شد—انگار کلمه‌ها را نفهمید.

بعد چشمانش پر از خندهٔ تلخ شد.

ـ تو دیوانه شدی؟!

سرش را تکان داد.

ـ مگه نمی‌بینیش؟ همین الان داره به من نگاه می‌کنه!

اما صدای روبه‌رو دیگر چیزی نگفت.

فقط نگاه کرد—طولانی، دردناک، پزشکی—به آن صندلی خالی کنار پنجره.

ـ می‌تونی بری.

زن آرام از جایش بلند شد. هوا بوی غروب می‌داد. وارد اتاق خودش شد.

چراغ را روشن نکرد. نور آخر عصر از لای پرده‌ها خزیده بود روی دیوار و روی چهره‌اش سایه‌ای نرم انداخته بود. نشست کنار پنجره، لیوان قهوه‌اش را بین دو دست گرفت. بخارش کم‌رمق بالا می‌رفت، مثل نفسی که هنوز امیدی در آن مانده باشد.

ـ اینجا همه می‌خوان منو دیوونه کنن...

صدایش آرام بود، انگار با خودش حرف می‌زد.

ـ می‌گن تو نیستی...

چشم‌هایش به صندلی خالی روبه‌رو دوخته شد، جایی که نور روی دسته‌ی چوبی‌اش نشسته بود.

ـ چرا جلوشون حرف نمی‌زنی؟ فقط یه بار.

اشک از گوشه چشمش لغزید، افتاد روی قلبش.

ـ رفتی... مگه نه؟

اما در انعکاس شیشه، روی مبل سایه‌ی مردی پیدا بود—مبهم، محو، درست مثل رؤیایی که نمی‌خواهد تمام شود.

زن لبخند زد، آرام، همان لبخندی که فقط برای او می‌زد.

ـ نه... هنوز اینجایی. همیشه اینجایی.

نور آخرین پرتو خورشید روی لیوان قهوه افتاد و بخار قهوه بالا رفت—انگار کسی روبه‌رویش نفس کشید.

#سه_فصل_عشق

پایان

داستان کوتاهمسابقه نویسندگیعشقسه فصل عشق
۵۹
۳۸
سارا حیدریان
سارا حیدریان
نه نویسنده‌ام، نه شاعر، فقط کسی که با کلمات نفس می‌کشد. شاید اینجا، جایی برای پیدا شدن باشد… هم برای من، هم برای تو.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید