ویرگول
ورودثبت نام
سارا حیدریان
سارا حیدریاننه نویسنده‌ام، نه شاعر، فقط کسی که با کلمات نفس می‌کشد. شاید اینجا، جایی برای پیدا شدن باشد… هم برای من، هم برای تو.
سارا حیدریان
سارا حیدریان
خواندن ۲ دقیقه·۹ روز پیش

دلنوشته (رویای آغوش تو)

من و مادرم
من و مادرم

مامان جانِ من…

نمی‌دانم این نامه از دلِ غم‌آلود من، آیا راهی به آغوش گمشده‌ات می‌یابد یا تنها در وهم بادهای زمان گم می‌شود. اما دلم آن‌قدر از تو انباشته است که واژه‌ها، جز به شکل اشک، جاری نمی‌شوند.

روز مادر است…

و دنیا،بی‌خیال و بی‌رحم، می‌چرخد.

من،در میانه‌ی این چرخش خاموش،

تنها بوی تنِ تو را می‌جویم – همان بویی که یعنی«خانه»، یعنی «آرامش»، یعنی نفس کشیدن بی‌دغدغه.

مامان…

چقدر سخت است با کسی سخن گفتن که در این دنیا نیست،اما در هر ذره از وجودم، جاری‌تر از خونم زنده است.

سخت است به تصویرت نگاه کنم و نشانی از آن نگاهِ مهربانِ آخر را در آن جستجو کنم – نگاهی مظلوم و آکنده از دردی ساکت…

دردی که من،دخترِ ناتوانت،

جز اشک ریختن، تسکینی برایش نداشتم.

نمی‌دانستم آن لحظه،آخرین فرصتِ «بودن» در کنار توست.

حالا،هر بار که به آن روز بازمی‌گردم،

دلم از حسرت پاره می‌شود.

گویی دوباره در اتاقِ بیمارستان ایستاده‌ام:

دست‌هایم بی‌حرکت،چشمانم نمناک،

و تو…در آستانه‌ی رفتن.

اگر تنها یک بار دیگر بازگردی…

چه می‌کنم؟

شاید فقط سرم را روی سینه‌ات بگذارم

و تمام غم‌هایی را که از آن روز تا کنون در سینه‌ام لانه کرده، در گریه‌ای بی‌پایان رها کنم.

آیا می‌دانستی که هنوز،در هر خستگی،

نقشِ اولِ یادم، دست‌های توست؟

همان دست‌هایی که همه‌چیز را درست می‌کرد–

حتی این دردِ باورنکردنیِ فراق را.

هنوز نمی‌دانم چگونه نبودنت را زندگی کنم.

فقط می‌دانم که با تو زنده‌ام،

حتی وقتی که در این دنیا نیستی.

مامانِ من،

اگر از آن سوی آسمان،

صدای دل مرا می‌شنوی و چشمانت بر رویای من می‌افتد،

یک خواهش دارم:

تنها یک بار دیگر،به خوابم بیا.

یک بار دیگر،

تا گریه‌ام را در آغوشت تمام کنم؛

تا دلتنگی که هر شب،تنها می‌ماند،

برای لحظه‌ای آرام گیرد.

من هنوز دخترِ توام…

و همیشه خواهم ماند.

آیا می‌دانی دلم برای چه چیزهای کوچکی تنگ شده؟

نه فقط برای حضورت…

بلکه برای گرمای دستانت وقتی سرم را نوازش می‌کردی،

برای همان شفایی که از کف دستان تو می‌جوشید.

دلتنگ صدایت هستم…

آن صدا که صبح‌ها نرم در گوشم زمزمه می‌کرد:«بلند شو، عزیزم.»

صدایی که گاهی سخت می‌گرفت،اما همیشه از جنس عشق بود.

دلتنگ خنده‌هایت هستم–خنده‌هایی که خورشید را به خانه می‌آورد و زمینِ روزهای سرد را زیر پاهایم گرم می‌کرد.

دلتنگ مهربانی‌های خاموشت هستم:

چایِ داغی که ناگهان پیدایش می‌شد،

ناهاری که با همه‌ی دل پخته بودی،

و حتی نگاه‌هایی که بی‌کلام می‌گفت:«دوستت دارم.»

و بله…

حتی برای بداخلاقی‌های کوچکت هم دلتنگی می‌کشم.

برای آن«چرا دیر کردی؟»های نگران،

برای آن سکوت‌های غم‌آلودی که فقط یک مادر می‌تواند داشته باشد–مادری که تا آخرین دم، فکرش تنها من بودی.

وقتی تو رفتی،

من فقط یک مادر را از دست ندادم.

معنای«خانه» را از دست دادم.

حالا هیچ جا آن‌قدر امن نیست که بتوانم بی‌پروا گریه کنم،

هیچ کس مرا آن‌قدر بی‌قید و شرط نمی‌خواهد…

جز تو.

امروز روز مادر است.

دنیا شلوغ است و همه جا گل می‌فروشند.

اما من فقط یک چیز می‌خواهم:

بوی تنِ تو.

صدایت.

و یک لحظه،فقط یک لحظه،

در آغوشت.

اگر راهی به رویاهایم هست،

خواهش می‌کنم…بیا.

بگذار سرم را روی سینه‌ات بگذارم،

مثل روزهایی که دنیا سنگین بود

و تو تنها تکیه‌گاه من بودی.

مادرِ من،

عشقِ بی‌پایانِ من،

تمامِ داشته‌ی از دست رفته‌ام…

همیشه دوستت دارم.

نه فقط به عنوان فرزندت،

بلکه به عنوان انسانی که جز تو،

هیچ کس را این گونه نخواسته است.

هرجا که هستی،

بدان که دلِ من هنوز خانه‌ی توست.

روزت مبارک، عزیزِ جان سارا ❤️🌹

.

مادرفرشتهدلنوشتهروز مادر
۴۶
۴۸
سارا حیدریان
سارا حیدریان
نه نویسنده‌ام، نه شاعر، فقط کسی که با کلمات نفس می‌کشد. شاید اینجا، جایی برای پیدا شدن باشد… هم برای من، هم برای تو.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید