📌یادداشت نویسنده:
داستان گیسیا و ارشک، روایتی است که رگههایی از آن در برخی متون تاریخی محلی خراسان و در اشعار فولکلوریک منطقه نیشابور و طوس به چشم میخورد، اما به شکل یک روایت یکپارچه و مکتوب باقی نمانده است.
این روایت، مانند بسیاری از قصههای عاشقانهی حماسی ایران (نظیر ویس و رامین یا زال و رودابه)، احتمالاً بر اساس هستهای تاریخی شکل گرفته و در گذر قرنها، در حافظهی جمعی مردم این سرزمین و در قالب نغمههای چوپانی، افسانههای محلی و روایتهای سینهبهسینه زنده مانده است. من در بازآفرینی این داستان، کوشیدهام با تکیه بر فضای تاریخی دوره اشکانی، فرهنگ و آداب آن زمان، به این روایت جانی تازه بدهم و آن را از حاشیهی فراموشی به متن ادبیات امروز بیاورم.
این اثر، نه یک سند تاریخی خشک، بلکه ادای دینی است به همه عشقهای ناگفتهای که تاریخ مکتوب، جایی برایشان باز نکرده است؛ و احترامی است به حافظهی شفاهی مردمی که قرنها این قصهها را در سوز بادهای بینالود و در نور ماههای خراسان زنده نگه داشتهاند.

بادِ عصر، مانند نفسی طولانی از دل کوههای بینالود میوزید و گندمزارهای نیشابور را به دریایی از طلای موجزن تبدیل کرده بود. در آن زمان، هنگامی که پرچمهای اشکانی بر فراز خاک خراسان درخشید، ارشک—شاهزادهای که چشمانش گاهی طوفان بود، گاهی آسمانی صاف—سوار بر اسبی تیرهیال، که یالهایش همچون پرچم آشوب بر دوشش موج میزد، بهسوی دژی میتاخت که طایفهٔ گیسیا دخت بر آن فرمان میراند.
در حاشیهٔ دژ، زنان طایفه دور چاه گرد هم زده بودند؛ هر یک سروی سر به آسمان، هر یک قلبی پر از سرودِ زندگی.
و آنجا، میان آنان، یکی بود، با گیسوان بلند و سیاه که بر شانه میلغزید، ظرف آب را بالا میکشید. گیسیا.
گیسهای سیاهش، چون شبِ خالص، بر شانههایش میلغزیدند و ظرف آب در دستانش، چون آیینهای از آسمانِ غروب، درخشید.
وقتی نگاهش به نگاه ارشک افتاد، جهان برای لحظهای آرام ایستاد؛
نه از آن توقفهای سادهٔ عشقی، بلکه از آن لحظههایی که سرنوشت، دستی بر شانهٔ انسان میگذارد و میگوید: «از این پس راه تو به این نگاه گره خورده.»
ارشک از اسب فرود آمد، نه به عنوان شاهزاده، بلکه به عنوان مردی که برای نخستین بار، دلش به جز سکوت، چیزی نمیداند.
با آوازی نرمتر از نسیم عصر، گفت:
«آیا آبِ این چاه همیشه چنین میدرخشد، یا امروز... چشمانِ تو آن را از نزدِ فرشتگان قرض گرفتهاند؟»
گیسیا، بیآنکه نگاهش را بردارد، پاسخ داد—آوازی چون آوازِ باد در بین شاخههای گزنه:
«آب هرگز نمیدرخشد، مگر آنکه کسی با نگاهش، زمین را به آسمان تشبیه کند.»
همان لحظه، چیزی میانشان نشست. نه آتش، نه برق، نه هوس؛ آرامشی عمیق، مثل آهنگی که انسان سالها پیش شنیده و اکنون دوباره به یاد آورده است.
در میان آن دو، چیزی زاده شد که نه کلام میتوانست توصیفش کند، نه شعر؛ عشقِ خام، بیپرده، و بیریا—
عشقی که در سکوت، آهنگ میخواند.
شب هنگام، وقتی ارشک در تالار از مقابله با شورشهای خراسان سخن میگفت، ذهنش میان واژهها میلغزید و باز به کنار چاه بازمیگشت.
گیسیا اما روی بام خانهٔ پدر نشسته بود، میان باد سرد و روشنایی ماه، و بیآنکه کسی بفهمد، برای نخستین بار در دلش لرزشی حس میکرد که نامش را نمیدانست؛ ولی میدانست از جنسِ ترس نیست.
روزها گذشت. بهانهٔ دیدار زیاد بود: تماشای تیراندازی جوانان، بازدید از اصطبلها، تقسیم آب.
اما نگاهها میان آن دو، از بهانه فراتر رفت.
کسی نمیدانست ارشک هنگام سخنگفتن با بزرگان طایفه، در میان سخنان سیاسی و فرمانهای جنگ، گاهی بیاختیار انگشتهایش در خاک، خطوطی میکشیدند:
از ابرویی خمیده، از لبخندی پنهان، از چشمانی که گویی از پشت آنها، کلّ جهان را مینگریست.
کسی هم نمیدانست گیسیا، هنگامی که زنان دژ را به سوارکاری تعلیم میداد، چرا هر بار به تپهٔ مشرف، به اردوگاه نگاه میکرد.
اما پدر گیسیا، مردی که عمرش را با فاصله از تاجها سپری کرده بود، به نگاههای پنهان دخترش پی برد.
در یکی از شبهای سردِ آتشکده، نزد او آمد و گفت:
«دخترم، شاهزادهها عشق را میسوزانند تا تختهایشان را گرم کنند.»
گیسیا، با صدایی آرام ولی محکم، پاسخ داد:
«پدر، من آن آتشی نیستم که برای گرمای تختها افروخته شود. من آن شعلهام که خود، خورشیدی را برمیافروزد. اگر او شاهزادهاست، من هم میراثدار آتشم—نه سوختهشده به دست تقدیر، که افروزندهٔ تقدیر خویش.»
پدر سکوت کرد، ولی ترس، چون خزهای تاریک، در دلش ریشه دواند.
صبح روز بعد، هنگامی که ارشک در مراسم بدرقهٔ هیئتی نظامی حاضر شد، راز دل گشود و گیسیا را از پدرش خواستگاری کرد.
پدر گیسیا نزد ارشک آمد و گفت:
«شاهزاده، خراسان سرزمینِ توست—اما دلِ دخترم، تنها خداوندگار خودش است. لطفا اجازه بدهید دخترم برای طایفهٔ من بماند.»
در رِی، دسیسهای میجوشید و حضور ارشک فوریت داشت — آنقدر فوری که فرصتی برای اثبات عشق نبود. پاسخش سکوتی بود ناخواسته،
و نگاهی طولانی به گیسیا
که با چشم دل به او فهماند بازخواهد گشت.
گیسیا برای نخستینبار فرو ریخت؛ نه از ضعف، از خشمی پنهان که از پدر به دل گرفته بود.
ارشک با سپاهش شهر را ترک کرد، اما بهجای آنکه دل گیسیا آرام شود، جهان برایش تنگ شد.
نه گریست، نه بیمار شد، نه از پا افتاد.
او دختر خراسان بود؛
از طایفهای که زنانش هنگام خطر دژ، کنار مردان بر حصار میایستادند.
شبی، در تاریکی، سینهاش را با زرهی از اراده پوشاند، اسب سفیدش را آماده کرد و به مادرش گفت:
«اگر عشق تنها در دلِ مردان، در کتابهای عاجزانهشان زندگی کند، پس زنده ماندن، بیهودهتر از مرگ است. من میروم تا کتابی از دلِ عشقی زنانه باز کنم.»
و روان شد— نه به دنبالِ مرد، بلکه به دنبالِ حقیقتِ خودش.
راه افتاد. باد گرم بیابان، پوستش را میسوزاند و شبهای بیستاره، تنهاییش را به رخ میکشید. اما او تنها نبود؛ سایهی ارشک، مانند سپری نامرئی همراهش بود.
از کوه گذشت، از بیابان عبور کرد، از کاروانهای تجاری سراغ ارشک را گرفت.
هر شب، کنار آتش، دست بر سینهاش میگذاشت و زمزمه میکرد:
«اگر قلبم هنوز میتپد، یعنی او زنده است.»
در رِی، ارشک درگیر شورشی بزرگ بود. دشمنان داخلی بر او تاخته بودند و شهر در آتش و دود میسوخت.
وقتی خبر رسید زنی سوار بر اسب سفید، بیپرچم، اما با دلی بهنرمیِ عشق و به استواریِ فولاد، خود را به دروازههای رِی رسانده، هیچکس باور نکرد.
اما باور، وقتی واقعیت میشود که خود را نشان دهد.
ارشک، میان زد و خوردِ تیغها، ناگهان صدایی شنید—
صدایی که در خوابهایش، هزار بار شنیده بود.
سوارِ سفید کلاهخود را برداشت.
گیسوان سیاه، چون رودی از جاودانگی، در بادِ جنگ بالا آمد.
«گیسیا...؟»
نامی نبود—نیایشی بود که ماه ها در گلویش گیر کرده بود.
گیسیا لبخندی زد که هم غم بود و هم امید:
«گفتم: اگر عشق را از من دریغ کنند، من خودم عشق خواهم شد—راستین، بیبازگشت، و بینهایت.»
در میانهٔ جنگ، کنار هم ایستادند— نه به عنوان شاهزاده و دختر سردار، بلکه به عنوان دو نیمهٔ یک جان که پس از ماهها، دوباره یکدیگر را یافته بودند.
و نبرد، ناگاه ریتمی دیگر گرفت. حرکاتشان در میدان، دیگر جنگ نبود؛ رقصی بود که قرنها در رگهایشان خوابیده بود. هر ضربهای که ارشک با شمشیرش فرومیآورد، گیسیا با چرخشی بلند پاسخ میداد. هر گامی که او به پس مینشست، او با جهشی به پیش، فضا را میپوشاند. گویی نقشهی نبرد را نه با فریاد، که با نفسی مشترک طراحی میکردند—گردش شمشیرها و برق نگاههایشان، قواعد نانوشته این رقص مرگ و زندگی بود. در هیاهوی جنگ، تنها آن دو سکوتِ هماهنگی را میشنیدند؛ سکوتی که در آن، هر حرکت به حرکتی دیگر جواب میداد، هر حمله با دفاعی درآمیخته میشد، و هر نفس با نفسی دیگر همآهنگ میگشت. دشمنان نه با دو جنگجو، که با هستی یگانهای در دو کالبد روبهرو بودند که گویی هوای یکدیگر را داشتند؛ هوایی که در آن، مرز میان محافظت و حمله، میان من و تو، محو شده بود.
دشمن شکست خورد اما در آخرین نفسِ جنگ، نیزهای از تاریکی به سوی ارشک پرتاب شد.
گیسیا—نه از سر ضعف، نه از سر فداکاریِ زنانه— بلکه از سرِ قدرتِ انتخاب— خود را میان آن نیزه و او انداخت. انتخابِ زنی که باور داشت عشق، اگر قرار است زنده باشد، باید در جسارتی به این اندازه تجلی کند.
نیزه در میان قفسه سینهاش نشست.
ارشک او را گرفت، فرو افتاد، و زمین لرزید. دستش لرزان، ولی مهربان، بر گونهی سردِ گیسیا تکیه کرد — گویی میخواست آخرین گرمای دنیا را به بازگشتی بر گونهاش هدیه دهد.
گیسیا لبخند زد و گفت:
«من راه را آمدم...»
نفسِ آخرش بود.
«...تو ادامه بده.»
و خاموش شد.
ارشک، بیصدا، با اشکی که از گونهاش جاری شد لبهایش را بر پیشانیاش گذاشت — نه برای وداع، بلکه برای پیمان:
«هر نفسی که بکشم، تو خواهی بود.»
ارشک، پس از پیروزی، فرمان داد پیکر او را بر بلندای ری به خاک بسپارند؛ جایی که باد، هر صبح، گیسوانش را بوسه بزند.
بر سنگِ قبرش نوشت:
«اینجا گیسیا آرام گرفت،
زنی که عشق را سوار بر اسب آورد
و مرگ را... پیاده برد.»
باد هنوز هم هر صبح، از فراز آن تل، گیسوانش را میبوسد. نه به عنوان یادبود، بلکه به عنوان سلامی زنده.
در گذر سالها، مادرانِ خراسان، داستانش را به کودکانشان در آغوش شبهای بیستاره زمزمه میکنند:
«ببین، عشق گاهی سوار بر اسب سفید میآید، نه برای نجاتِ مرد، که برای نجاتِ خودِ عشق.»
و هر بار که باد از آن کوه میوزد، گویی زمین دوباره نفس میکشد— چون جایی در این جهان هست که مرگ، نتوانست آخرِ داستان باشد.
پایان