
عجب بارانی! آدم را به زور سوار ماشین زمان میکند و میبرد به روزهای دور.
آن روز که آسمان شکم پاره کرده بود و خشمگینانه رعد و برق میزد، به یاد دارم که امتحان زبان انگلیسی داشتم.
کم خوانده بودم ولی خوانده بودم، حداقل میدانستم شهریور ماه دیگر سراغ این کتاب نخواهم رفت.
نشسته بودم پشت یکی از نیمکتها و به این امید دل بسته بودم که سوالات راحت باشد و من جوابشان را بدانم.
صدای برخورد باران با سقف کلاس، سکوتِ فضای امتحان را از بین میبرد، حواس من اما به این چیزها نبود. دلم شورِ رفیقم را میزد، توجهم به جای خالی او بود.
در دلم کلی به او فحش داده بودم و میگفتم: آخه پسر، چطور میتونی روز امتحان اینطوری خواب بمونی؟! البته اگه من هم مثل تو زبانم اینطور قوی و خوب بود، فارغبال و آسوده میخوابیدم.
آخر خندهام میگیرد! به من میگفت که نگران نباش، قبول میشوی، من هم قبول میشوم.
یکی میزدم توی سرش و میگفتم: انقدر بدم میآد که جوری وانمود میکنی که انگار مثل ما درگیر دو سه نمرهی پاسی هستی!
با همهی اینها، باهوشِ کلاس به امتحان محبوبش نرسیده بود، از یکجا به بعد حواسم را به برگه دادم و نبودِ او را پشتِ گوش انداختم.
آه از آنلحظه! وقتی اواسط امتحان از میان پچپچِ معلمها اسم او را شنیدم، دیگر برایم امتحان اهمیتی نداشت، ترس بَرَم داشته بود. نصفه و نیمه امتحان را رها کردم و ورقه را به دست معلم دادم.
چشمان نگرانم از آنها اطمینان میخوست اما آنها نیز تشویش تحویلم دادند.
بوی دردسر و غم میآمد، جواب سربالای معلمها دیوانهام میکرد، دویدم در حیاط مدرسه. از آقابابا که گریه میکرد، پرسیدم: چه بلایی سرش اومده؟
_ تو راه... زیر بارون... ماشین...
انگار طراح معما شده بود و میخواست هوش من را بسنجد، جواب این معما آنقدرها سخت نبود، اما برای من که روز قبلش با او صحبت کرده بودم، خندیده بودم، بحث کرده بودم و از تعطیلات گفته بودم، پذیرش این قضیه دشوار بود.
چگونه میپذیرفتم رفیق صمیمیام دیگر نیست، اصلا چطور میتوانستم بدون او درس محبوبش را قبول شوم. باید طبق گفته خودش هر دو باهم این درس را قبول میشدیم، او ۲۰ میشد و من ۱۰.
در حالیکه به حال معلمها و آقابابا میخندیدم، زیرلب مدام میگفتم: او فقط خواب مونده، شما رو هم سر کار گذاشته، مطمئنم.
از مدرسه زدم بیرون، با خشم و ناراحتی از او، زیر باران به سمت خانهاش رفتم تا حسابش را کف دستش بگذارم.
باران مرا و کتابم را خیس کرده بود و این اهمیتی برایم نداشت. به خانهاش که رسیدم، هیاهو را یافتم، هماندم قلبم شکست.
در همان کوچه زیر سقفِ آسمان نشستم، شدت باران کم شده بود و نمنم میبارید. به ورقههای جدا شدهی زبانی چشم دوختم که او به من آموزش داده بود. هنوز باور نکرده بودم که نیست، او به راستی همانجا بود؛ کنارم.
انگار نزدیک گوشم گفته بود: بیا مثل بچگی، کاردستی درست کنیم.
ورقهی خشکی از کتاب جدا کردم، قایقی ساختم و آن را به دلِ جوی آب انداختم، او هم انگار سوار همان قایق شد و به دیاری دور رفت.
