https://t.me/Shahnam77 در یکی از کوچههای تنگ و تاریک اطراف بازار تهران، چشمش به یک کتاب فروشی قدیمی کوچک افتاد. راحله که به تازگی سی ساله شده بود نمیدانست بعد از چند ساعت پرسه در خیابانهای شهر چگونه سر از آن جا درآورده بود. همینطور که سرما نوک انگشتان ظریفش را میسوزاند، قدمهایش را به طرف کتابفروشی تند کرد. دم دمای غروب بود. مغازه اواسط کوچه بود. نور لامپ خورشیدیِ کتابفروشی دلش را گرم میکرد که شاید این آخرین کتابفروشی شهر است که باید بگردد. همزمان با باز کردن در شیشهای کتابفروشی، صدای زنگوله در مغازه پیچید. فضا با بوی کاغذهای قدیمی پر شده بود. کتابخانه همچون خانهی سالمندانی لاکچری بود که کتابهای مختلفی آنجا زندگی میکردند. مردی جوان به آرامی و در سکوت، که گویی در دنیای درون ذهن با افکارش خوش بود، قفسههای خاک گرفته را تمیز میکرد. راحله چشمانش را به اطراف چرخاند. ترکیب موسیقیِ کلاسیک اریک ساتی با بوی چوب و کتاب، آرامش را به راحله برگرداند. قدمهای مرددش را کمی جنباند و جلوتر رفت. رامین لحظهای برگشت و نیمنگاهی به راحله انداخت. - ببخشید شما کتابهای قدیمی هم دارید؟ رامین با لبخند گفت: بله، در واقع فکر کنم فقط کتابهای قدیمی داریم. شما چه کتابی میخاید؟ راحله مکث کرد. هنوز مطمئن نبود چه بگوید. سپس گفت: « دنبال کتابی قدیمی میگردم اما نه اسمش را میدانم و نه اسم نویسنده اش را. سالها پیش دیدمش. تنها جلد چرمی قهوهای با طرح دو گنجشک روی آن را به یاد دارم.» رامین با هیجان و اضطرابی که در چهرهی راحله دیده بود، فهمید این جستجو برای او شخصیتر و مهمتر از یک خرید معمولی است. در دل خندید و گفت من سه چهار روز است که به اینجا آمدهام. این کتابفروشی برای پدربزرگم بود که کمتر از دوماه پیش درگذشت. من تازه به قفسهها دارم رسیدگی میکنم. باید بگردم. نمیدانم چقدر زمان میبرد. و این مشخصات بسیار ناکافیست. راحله با خود اندیشید و به او حق داد که خیلی اهمیتی ندهد. به ناچار گفت: - ببینید، در حقیقت من برای تولد پدرم که سخت بیمار است دنبال این کتاب میکردم تا به او هدیه دهم. و به دلایلی این کتاب بسیار برای پدرم ارزنده و دوستداشتنی است. او آن را گم کرده است. شاید این آخرین تولدش باشد. میخاهم هرطور شده این کتاب را برایش پیدا کنم. رامین که هنوز داغدار و دلتنگ پدربزرگش بود، دلش برای دختر سوخت. در مقابل هیجان و دستپاچگی دختر نرم شد. خاست کمک کند. - نمیخام وقتتون رو با انتظار تلف کنید. اما اگر مایل باشید میتونید فردا صبح بیایید تا باهم به دنبال کتاب بگردیم. روزهای بعد، راحله از صبح به کمک رامین میرفت. در میان قفسهها قدم میزد و در جستجوی کتابی بود که شاید بخشی از گذشتهی پدر و خاطرات بچگی خودش در آن مانده بود. رامینِ گوشهگیر و خلوتگزین، به تدریج به حضور مداوم راحله عادت کرده بود. گفتوگوهایشان کمکم به پشتِ پردهی این جستجو کشید و راحله برایش از رازِ ارزشِ کتاب، گفت روزی که پدر و مادرش عاشق هم شدند و باهم عهد تعهد به عشق بستند، از نویسندهای تازهکار که اسمش را راحله نمیدانست خاستهاند تا داستان عشقشان را بنویسد. و او نیز چنین کرده. و بعد از سالها که مادر راحله فوت میکند، پدرش روزی از سر بغض و خشم و دلتنگی کتاب را به کتابخانهای در منطقهی بازار، جایی در همین حوالی اهدا میکند. اما وقتی پشیمان برای گرفتنش برمیگردد آن را نمییابد. فروخته شده بود. رامین نیز برای راحله از زندگی پر پیچ و خمش قبل و بعد از ازدواج ناموفق میگوید. اینکه او هم مینوشته و آرزوی نویسندگی را در خود کشته است. رامین میگفت: « گاهی حس میکنم کتابها بیشتر از آدمها زنده میمانند. شاید به همین دلیل است که آنقدر به آنها وابستهایم.» راحله سعی میکرد رامین را به نوشتن دوباره مشتاق کند، اما چیزی جز سکوت دریافت نمیکرد... ادامه دارد... ✍🏽 شبنم شهراسبی