من بايد يک جايي خدا را ديده باشم. وقتي که آن همشهري داشت نان شبش را از گلوي من بيرون ميکشيد يا وقتي که آن ديگري داشت پشت من و تو سوار ميشد تا بالا برود. من بايد يک جايي خدا را ديده باشم. وقتي که آن بچهي دو ساله دستم را گرفت و گفت بنشين. بعد هم خودش گذاشت و رفت. يا وقتي که همه چيزم را به باد دادم تا با آن بازي کند. من بايد يک جايي خدا را ديده باشم. وقتي که کسي براي تو بال ميکشيد و براي من ميله. من بايد جايي خدا را ديده باشم. وقتي که کسي با خودکار آبي چشم سياه ميکشيد. يا يک بار، وقتي که به تو نگاه کردهام، صاف توي چشمهايت.