The Real One·۶ سال پیشاولین ملاقات با خدامن بايد يک جايي خدا را ديده باشم. وقتي که آن همشهري داشت نان شبش را از گلوي من بيرون ميکشيد يا وقتي که آن ديگري داشت پشت من و تو سوار ميش…
The Real One·۷ سال پیشکوچولو نان سنگک تازه که بویش پیچیده باشد همه جا، پنیر هم باشد. حالا تو هر چیز دیگری دوست داری اضافه کن. گوجه، خیار، سبزی... ساعت شش عصر هم باشد. هر چقدر که بخوری کم باشد. من آدم قانعی هستم. یا توی ایستگاه نشسته باشم و هر اتوبوسی که بیاید بگویند شلوغ است و بنشینم تماشا کنم آدمها را که همدیگر را هل میدهند تا سوار شوند. بعد کم کم ببینم اتوبوسی که جای نشستن دارد هم شلوغ است. ی...
The Real One·۷ سال پیشبازی دیگر گذشته است از آن زمان که تنها تفریحمان همین بادبادکبازی بود. کیف میکردیم که میدویدیم و باد میخوردیم و باد ما را میخورد و این بادبادک آن بالا پرواز میکرد. همان موقعها که انگار خودمان داشتیم پرواز میکردیم. این نخ بادبادک ولی از یک وقتی شروع کرد به پاره شدن. تا بادبادکمان را هوا میکردیم، اتفاقی میافتاد و نخمان پاره میشد. یا یکی میآمد پارهاش میکرد. نم...
The Real One·۷ سال پیشپاییز دارم میروم سر کلاس، یکی را میبینم که دارد جلویم راه میرود. قد و اندازه و رنگ مویش درست مثل تو است. موهایش را مثل تو بسته. مثل خودت راه میرود، اصلا انگار که تویی. انگار که خوشحالی. فکر میکنم که نمیتوانی اینجا باشی، با چند اقیانوسی که بین ما فاصله هست. دنبالت راه میافتم. از جلوی ساختمان کلاسها رد میشوی و میپیچی سمت کتابخانه و از وسط حوض رد میشوی و میرسی به د...