۱/۱۰
غروب جمعه-اردیبهشتماه. ۱۴۰۳/۰۲/۲۸
لبخند تلخی زدم و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم به آرامی نمایان شد و بر صورتم غلطید.
قلم براق و فلزی ام را لا به لای انگشتان سرد و باریکم چرخاندم...
به دست نوشته ی خیسم که در دریای اشک هایم غرق شده بود نگاهی انداختم و با صدای لرزان و گرفته ام شروع به زمزمه ی جملات کردم.. :
روزهایم به مرور تاریک تر میشوند و من دیگر چیزی را نمیبینم…
چشم هایم در پِیِ کور سویِ نوری هستند، با اینکه خوب میدانم در پسِ روزگار تباهم چیزی جز سیاهی پنهان نشده...
تنهایی، همدم ذهن آشفته و خیالات نافرجام من است…
ولی گهگاهی وجودم را درهم میشکند و مرا وادار به اعتراف میدارد… ؛
اما نه اعتراف بر عشق شیرینی که به او داشتم…
بلکه اعتراف به نفرت و تنفری زهرآگین؛ که حالا از آن آدمیزاد دارم...