سوسن
سوسن
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

پایان خوش(۳)

قسمت پایانی

با خودم‌ گفتم اینطوری نمی‌شود. این دوتا باید به هم برسند.اصلاً چه معنی دارد سه سال بروی و بیایی و آخر هم به پیوند مقدّس ازدواج نرسی؟! چشمم روشن! محرمی گفتند، نامحرمی گفتند. باید دست به کاری زنم که غصه سرآید!

شروع کردم به بازنویسی. نه یک بار و دوبار که صدبار. دیگر از حس و حالی که ابتدای کار داشتم خیلی فاصله گرفته بودم. آن موقع فقط برایم مهم بود از غصه هلاک نشوم، امّا حالا شاد و آسوده بودم از شخصیت هایی که خلق کرده ام و عصبانی و مضطرب از فرجام شومی که برایشان چیده بودم. روال بازنویسی هربار به یک شکل پیش می‌رفت: اول کار، پر از امید بودم که این یکی به پایان خوش می رسد. با نیروی عجیبی شروع به ویرایش می‌کردم. انصافاً هم خوب پیش می‌رفت. درهربار بازنویسی اتفاقات خوبی که برای این دو طفلک بیگناه می افتاد چندبرابر می‌شد و زمانی که با هم می‌گذراندند پرشورتر سپری می‌شد. طوری که مطمئن می‌شدم این بار دیگر به مراد دل رسیده‌ام و اینها قرار است تا ابد به خوبی و خوشی با هم زندگی کنند.

امّا امان از وقتی به پایان می‌رسیدم! ورق برمی‌گشت و همه چیز عوض می‌شد. اگر در قسمتهای دیگر بازنویسی ام با شادی تمام و غرق کردن شخصیتها در خوشبختی‌شان همراه بود، به اینجا که می‌رسیدم برعکس می‌شد. ولع عجیبی برای توصیف غم و اندوه و شکستشان داشتم.

یک بار پسر از دختر خسته می‌شد، یک بار دختر دیگر پسر را نمی‌خواست، یک بار هردو می‌خواستند و خانواده‌ی پسر اجازه نمی‌دادند، یک بار خانواده‌ی پسر می‌خواستند و خانواده‌ی دختر دختر را به پسرخاله ‌ی پولدارش می‌دادند. یک بار همزمان سیستم ریلی کشور از کار می‌افتاد و جادّه ها را برف می بست تا این دو تا که در دو شهر متفاوت زندگی می‌کردند دیگر نتوانند هم را ببینند. یک بار دختر مهاجرت می‌کرد، یک بار پسر هوس خیانت می‌کرد، یک بار دختر خودش را می‌کشت و در عجیب ترین پایانی که نوشتم پسر به کل دیوانه می‌شد و همه چیز را از یاد می‌برد.

انگار دست خودم نبود، هربار یک وداع غمبار خودش را به داستان تحمیل می‌کرد. و جالب این که عاشق این صحنه ها می‌شدم. جدایی تلخشان برایم غم انگیز و درعین حال جذاب بود. این بود که پایان تلخ سوم از دومی تلختر بود و چهارمی از سومی و دهمی از نهمی و کم کم دیدم انگار به این دور باطل معتاد شده‌ام.

همین الآن هم که درحال نوشتن این سطور هستم، هنوز با این چالش درگیرم. تمام ذهن و دلم می‌خواهد این داستان را خوش تمام کنم امّا نمی‌شود! نمی‌توانم. گویی که پایان خوش حتی در حدّ نوشتن در یک داستان پاورقی وار به من و امثال من نیامده.

من باید همین سعادت لرزان را که ناشی از هیجان زندگی چندروزه با این شخصیت هاست نگه دارم و شکرگزارش باشم، که همه غنی و خوشبخت آفریده نشده‌اند. می‌گویند نوشته ها از تجربه ی زیست نویسندگانشان برمی‌آیند. با این حساب درستش هم همین است، منی که هیچ پایان خوشی را تجربه نکرده‌ام اصلا صلاحیت دارم درباره‌اش بنویسم؟! برای ما که "سعادت" را هیچگاه به تمامی درک نکرده‌ایم و درکمان از آن بیش از آنکه واقعی باشد فریبی است که به خورد دلمان می‌دهیم تا بهانه نگیرد و افسوس نخورد، ما که آنقدر ناکامی کشیده‌ایم که دیگر خودمان را لایق سعادت نمی‌دانیم، ما که در زندگیمان هم پایان خوشی در کار نیست، پایان خوش شبیه قصّه های کودکان است. البته که من این کودکانگی را می خواستم، با تک تک ذرات وجودم می‌خواستمش. امّا این بار هم مثل وقت های دیگر که خواستم و او نخواست، پایان خوش هم از من روی برگرداند!

همان سرم گرم بازنویسی وداع غمبار و جدایی افکندن بین این دو و نوشتن از احساسات فرورفته در مه باشد بهتر است، که با اینها بهتر از هر چیز دیگری آشنایم.


عشقپایان‌ خوشداستان عاشقانهداستانکتاب
روح سرگردان شنزبه ام در مرغزارها.[Anorexic to be]
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید