گلدان هایش را آب داد. رفت تا دم در اتاق. ایستاد و دوباره گل ها را نگاه کرد. با عجله رفت و پرده ها را رو به نور کشید که گرمشان نشود. باز رفت تا دم در و حساب روزهای نبودنش را کرد و برگشت سمت گلدان ها. زیرگلدانی هایشان را پر از آب کرد و رفت تا دم در. ایستاد به تماشای گل ها. نگرانی و مهر توی چشم هایش دودو میزد. دستش را برد سمت کلید و اتاق تاریک شد. پاهایش مردد بود اما برنگشت و رفت.
ساک کوچکش را از زمین بلند کرد و در آپارتمان را پشت سرش بهم زد. و فکری در ذهنش چرخ میزد:
کاش آدم ها همانقدر که هنگام ترک خانه نگران گل هایشان بودند، وقت ترک عزیزی نگران دلش بودند و دل تنگی.