ویرگول
ورودثبت نام
عباس سیدشازیله
عباس سیدشازیله
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

داستان آن پسر


روزی روزگاری پسری در شهر بزرگی به نام تهران، در کنار خانواده‌اش زندگی می‌کرد؛ او دانشجوی روانشناسی بود و دوست داشت روی جهان تاثیر بگذارد.
او از خودش شروع کرد و پرسید من دارم چه کار می‌کنم؟
بعد جواب داد: خب معلوم است، داری زندگی می‌کنی!
ولی قانع نشد و ادامه داد: البته اینکه در زندگی‌ام دارم دقیقا چه‌کار می‌کنم را نمی‌دانم.
شاید آن پسر داشت به دنبال فلسفه‌ی زندگی می‌گشت؛ ولی در کتب فلسفی نتوانست چیزی پیدا کند، چون سوالش کاربردی‌تر از انتزاع اذهان پیچیده بود.


در هر حال آن پسر به دنبال چیزهای بیشتری گشت؛ او در مدت دو سال، دو هزار صفحه درباره‌ی آنچه فکر و احساس می‌کرد نوشت؛ به این کاری که کرد، سلف‌تراپی می‌گویند.
سپس متوجه شد که چیز بیشتری برای نوشتن ندارد؛ پس به این فکر کرد که شاید باید برود زندگی کند و زندگی را در عمل معنا ببخشد.
او احساس می‌کرد زندگی‌اش ارزش ندارد؛ شب‌ها سعی می‌کرد به راه‌حلی برای اینکه چگونه می‌تواند از رنج زندگی‌اش فرار کند برسد؛ اما تنها پاسخ همیشه خودکشی بود.
اما آن پسر نمی‌خواست به کسی آسیب برساند؛ هرچند زندگی خودش را بی‌ارزش می‌دانست، ولی در عین حال متوجه بود که مرگ‌وزندگی او بر اطرافیان نزدیکش اثرگذار است.
آن پسر در یک دوراهی مهم قرار داشت؛ اینکه روی زندگی دیگران آزادانه تاثیر بگذارد، یا اینکه تاثیرش را از جهان دریغ کند. اگر تاثیرش را بر محیط کاهش می‌داد، می‌توانست با خیال آسوده‌تر بمیرد، و اگر تاثیرش را افزایش می‌داد، هیچگاه نمی‌توانست بدون آسیب رساندن به دیگران با خیال راحت بمیرد.
بنابراین این پسر میان دوراهی مرگ و زندگی، که به اصطلاح روانکاوی به آن اروس و تاناتوس می‌گویند، قرار گرفته بود.
ولی درنهایت با گذر زمان مدام متوجه میشد که کمتر می‌تواند به مرگ فکر کند، و ناخواسته بر دیگران تاثیرگذاری بیشتری پیدا کرده است.
او در قلب کسانی نفوذ کرده بود، و از این ارتباطات، احساس مسئولیت بالنده‌ای پیدا کرده بود.
با گذر زمان متوجه شد:
چیزی که او را از مرگ می‌ترساند، همان چیزی است که او را به آن سمت سوق می‌دهد؛ اینکه خوب زندگی نکند.
او داشت احتمال موفقیت در زندگی‌اش را تخمین می‌زد، ولی متوجه شد این راهکار بیراهه است؛ چراکه ترس از زندگی‌کردن، شمشیر دولبه‌ای است که زندگی و مرگ، را همزمان به درد می‌کشاند.
این پسر متوجه موضوع مهمی شده بود: ربط پیدا کردن به دیگران، آزادی را از بین می‌برد. چه آزادی‌ای عمیق‌تر از اینکه زنده بمانیم یا بمیریم؟ و او متوجه شد که اگر به دنبال آزادای محض است، باید در انزوا بمیرد.
پس او تصمیمش را گرفت: با خودش گفت بیشترین اثرگذاری را بر دیگران خواهم داشت، و مسئولیت‌های ناشی از آن را هم بر عهده می‌گیرم؛ من اجازه ندارم بمیرم، چرا که در قلب کسانی، خانه دارم، و با مرگ من، خانه‌ی آنها را بر سرشان آوار می‌کنم.


در نهایت همان چیزی که او را وادار به تلاش می‌کرد، همان چیزی بود که آزادی‌اش را سلب می‌کرد.
و همان چیزی که باعث می‌شد بر دیگران موثر باشد، همان چیزی بود که او را زنده نگه می‌داشت.
مسئله دقیقا فعل مردن یا زنده‌ماندن نبود؛ مسئله انتخاب مسیر تاناتوس یا اروس بود.


آن پسر بیشتر نمی‌خندید؛ خوشبخت‌تر هم نبود؛ آرامش بیشتری هم نداشت؛ اصلا هیچ اتفاق فانتزی و جذابی رخ نداد!!
اشتباه نکنید؛ آن پسر فقط تصمیم گرفته بود در کنار عزیزانش به زندگی ادامه دهد و در کنار آنها برای زندگی تلاش کند و بجنگد، و از آنها حمایت کند و موثر باشد، و در کنار آنها بمیرد.
آن پسر چیزی نداشت که در فضای مجازی به اشتراک بگذارد و جار بزند که آهای مردم! من خوشبخت و خوشحال هستم؛ چون واقعا هم اینطور نبود.
آن پسر تنها احساس می‌کرد که خانه‌ای دارد؛ خانه‌ای که به آنجا متعلق است...



احساس مسئولیتمرگ زندگیمرگزندگیروانشناسی
گاهی افکارم را می نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید