در این پست میخواهم درمورد عشق، بحثی تخصصی را مطرح کنم؛ انواع آن را تا جاییکه میشناسم طبقهبندی کرده و برای هرکدام از آنها تحلیل ارائه خواهم داد. چهار نوع عشق وجود دارد، عشقی که باعث میشود خودمان را بشناسیم؛ عشقی که باعث میشود بتوانیم بچههای سالمتری را به دنیا بیاوریم؛ عشقی که به زندگی یکنواختمان معنا میدهد؛ و درنهایت عشقی که در این زندگیِ پرتلاطم، خانه و تعلقمان میشود.
نوع اول، عشق یونگی است؛ در عشق یونگی، ارتباطی در حد چند ساعت یا چند روز صحبت با یک انسان، باعث میشود حالات خاصی را که برایمان تازگی دارد در درونمان پیدا کنیم، این حالات درونی شامل احساسات، عواطف و افکارِ گیجکننده، شاعرانه، گاها ضدونقیض، شدید، و بسیار متفاوت از تجربههای پیشین زندگیمان است.
کارل یونگ میگوید در این نوع عشق، فرد میتواند نیمهی سرکوبشدهی خودش را ببیند و با آن در تماس قرار گیرد؛ پسری که مردانگی خودش را در مرحلهی آلتی فروید، از طریق فرآیند همانندسازی با والد همجنس، به دست آورده است، و پس از آن به نیمهی دیگرِ وجود خودش که شامل صفات زنانه است، بیتوجهی نشان داده، اکنون با کمترین تماس با دختری که او را یاد زنانگی خودش میاندازد، دچار عشقی آتشین میشود.
در این عشق، فرد ناگهان با خودش در تماس قرار میگیرد و خودش را در آیینهی صورت معشوق، برای اولین بار با تمام جزئیات و پیچیدگیهایی که دارد، میبیند؛ این نوع عشق میتواند به افراد کمک کند که خودشان را در زندگی پیدا کنند، با خودشان به صلح و انسجام بیشتری برسند، و به لحاظ تنظیم هیجانی، پردازش شناختی، و درک خودآگاهانه، پیشرفت ناگهانی داشته باشند.
اگر دچار عشق یونگی شدهاید، مطمئن باشید که به معشوقتان نخواهید رسید، پس بیش از حد قضیه را جدی نگیرید؛ اگر دچار این عشق شدهاید، میتوانم حدس بزنم که حالتان باید خیلی بد باشد، دچار گیجی و سردرگمی شدهاید، احساساتی را تجربه میکنید که به هیچوجه آشنا نیستند، چیزهای جدیدی درمورد خودتان و زندگی فهمیدهاید، لحظههایتان معنای بیشتری پیدا کرده است، و درمورد دچار شدن به این احساس، حسرتی ندارید. اگر در این وضعیت هستید، مطمئنا نوشتن میتواند کمککننده باشد، موسیقی یا هر هنری که ممکن است حس واقعیتان را منتقل کند به کار بگیرید، شعر بخوانید، فیلمهای خوب ببینید، کتابهای خوب بخوانید، با افراد ایمن زندگیتان صحبت کنید، و سخت نگیرید؛ این وضعیت به زودی تمام میشود، از آن به خوبی استفاده کنید.
نوع دوم، عشق شوپنهاوری است؛ فرض کنید در قطاری به مقصد لندن روبهروی یک آقا یا خانمِ جنسمخالف نشستهاید؛ او از شما میپرسد مقصدتان کجاست و به این شکل صحبتتان پنجدقیقه به طول میانجامد، بعد شمارهای ردوبدل میکنید و او از قطار پیاده میشود؛ احساسی در درونتان ایجاد میشود، یک وسواس برای اینکه بازهم او را ببینید، میخواهید بازهم با او صحبت کنید، لحظهای که میخواهید به او پیام دهید، سختترین اضطراب زندگیتان را تجربه میکنید، و وقتی میگوید کاری برایش پیش آمده، و نمیتواند سر قرار بیاید، انگار تمام امیدهای زندگیتان از بین رفته است؛ تجربهی چنین حالات شدیدی بر اثر یک تماس بسیار کوتاه، برنامهی ناخودآگاه برای تولید نسل بعد است؛ نام این نوع عشق را عشقِ شوپنهاوری میگذارم.
شوپنهاور در رسالهی متافیزیک عشق مینویسد: «اینجا هیچ چیز بیاهمیتی وجود ندارد؛ برعکس، اهمیت این موضوع با جدی بودن و شور و شوق این کار کاملا متناسب است. هدف غایی تمام روابط عشقی واقعا مهمتر از تمام دیگر اهداف زندگی انسان است؛ و بنابراین کاملا سزاوار همان جدیت شدیدی است که همگان در مورد عشق از خود نشان میدهند». و هدف چیست؟ شوپنهاور مینویسد: «نه وصل، و نه آزادی جنسی؛ نه مفاهمه، و نه سرگرمی. امر رمانتیک تماما بر زندگی غالب است، فقط به این دلیل که این امر تعیین کنندهی آفرینش نسل بعدی است. یعنی وجود و سرشت خاص نوع بشر در اعصار آتی».
او مینویسد: «دو فرد جوان از دو جنس مخالف در هنگام اولین ملاقات خود با جدیت ناخودآگاهانهی عمیقی به یکدیگر توجه میکنند. در این کار چیز کاملا منحصر به فردی وجود دارد، نگاه جستجوگر و نافذی که به یکدیگر میاندازند و این که تمام ویژگیها و اعضای یکدیگر را به طور دقیق وارسی میکنند. این بررسی و آزمایش، تامل و تفکر نوع نابغهی انسان دربارهی فردی است که از این دو نفر به وجود میآید. همه میکوشند تا از طریق دیگری ضعفها، عیبها، و انحرافات خود از حالت آرمانی را برطرف کنند، تا مبادا اینها در کودکی که به دنیا میآید تداوم یابد یا حتی به صورت نابهنجاریهای کاملی در آید».
بنابراین او میگوید: «ما احتمالا عاشق کسی میشویم که ناقص باشد؛ در خلاف جهت نقائص خودمان. و از همین موضوع نتیجه میگیرد که این نوع عشق، هیچگاه به خوشبختی نمیانجامد. او میگوید: «عشق بر کسانی سایه میافکند که اگر رابطهی جنسی نبود، مورد تنفر، تحقیر و حتی اشمئزاز یکدیگر میبودند، ولی ارادهی معطوف به بقای نوع انسان، چنان قویتر از ارادهی فرد است، که عاشق، چشمان خود را بر روی تمام صفاتی که از آنها تنفر دارد میبندد، به همهچیز بیاعتنایی میکند، دربارهی همهچیز به طور نادرستی قضاوت میکند، و خود را برای همیشه به متعلَق شور و اشتیاقش متصل میسازد. بنابراین او کاملا مفتون آن توهم است، توهمی که به محض ارضای ارادهی معطوف به نوع انسان محو میشود، و شریکی نفرتانگیز برای باقی عمر بر جای میگذارد».
تفاوت عشق یونگی و عشق شوپنهاوری در تمرکز احساسات بر درون یا بیرون است. عشق یونگی، ما را از درون مان آگاه میسازد، و احساساتی که به وجود میآید، عمدتا درمورد زندگی خودمان است که در تصویرِ چهرهی معشوق پدیدار میشود. اما عشق شوپنهاوری دقیقا درمورد ترکیب دوتاییمان است؛ یعنی اگر باهم باشیم، چه اتفاق بزرگی میافتد؛ و این توهم که با شناختِ چند دقیقهای از یک نفر، میتوانیم خوشبختیمان را در کنار او تا سالها بعد به درستی تصور کنیم. ارزش، در نوع عشق یونگی، خودشناسی و افزایش خودآگاهی است؛ درحالیکه در نوع عشق شوپنهاوری، ارزش، وصال با معشوق و یافتن خوشبختی در کنار او است.
نوع سوم، عشق دراماتیک است؛ در این عشق، دو نفر که برایهم خاص شدهاند، سعی میکنند به یکدیگر برسند، یا اینکه در فکر یکدیگر معنایی پیدا کنند و با آن معنا، زندگیشان را پیش ببرند. سریال Normal people نمونهی یک عشق دراماتیک است؛ در این سریال شخصیتهای اصلی مدام در رفتوبرگشت بودند، و حاضر نبودند فرصتهایی را فدا کنند تا بالاخره در کنارهم زندگی کنند. در این عشق، خاصبودن و متفاوتبودنِ طرفین برای یکدیگر ارزشمند است، و بیش از آنکه برای وصال تلاش گردد، برای حفاظت از معنایی که برای ذهن یکدیگر ساختهاند، تلاش میشود، که نتیجهی آن نوعی مانعتراشی برای عدموصال و حفظ فاصله خواهد بود؛ چراکه وقتی آدمها به یکدیگر برسند، پس از مدتی، دیر یا زود سر مشکلات روزمره دعوا میکنند و معنایشان از بین خواهد رفت.
شخصیتهای اصلی این سریال به خوبی میدانستند که هیچ شانسی برای بودنباهم نداشتند، اصلا آنها نمیتوانستند یکدیگر را تحمل کنند؛ هرچند که رابطهشان در آسمانها نقش بسته بود، اما حقیقتِ آن اگر بر زمین فرود میآمد بسیار غیرقابل تحمل میبود. از نظر من این سریال، اگر موجب گسترش این نوع نگرش بر موضوعِ دوستداشتن شود، یک فاجعه به حساب میآید؛ اما به شخصه، آن را یک اثر در حوزهی آسیبشناسی روابط قلمداد میکنم و از نظرم مشکلاتِ بیمعناییِ زندگی جوانان را به دقت به تصویر کشیده است.
سبک غربیِ این عشق را با یک مثال توصیف کردم، اما سبک شرقی آن هم بسیار عجیب است. سریالهای کِیدراما که عمدتا از شبکهی تیویاِن پخش میشوند، همگی دارای یک استاندارد و یک چارچوب کلیشهای یکسان هستند. در این سریالها، عشق نباید حالت یونگی یا شوپنهاوری داشته باشد، بلکه باید به مرور ایجاد شود، ولی در عین حال، آتشِ آن بسیار شدید است؛ به علاوه نکتهی سبک شرقی آن است که وضعیت دراماتیک، باید به این نکته دلالت کند که نام آن دو عاشق را در آسمانها نوشتهاند، و سرنوشت چنین مقدر کرده است که آنها در اثر رخدادهایی که نمیتوانند اتفاقی و شانسی باشند، به یکدیگر رسیده و عاشق شوند.
سبک شرقیِ عشقِ دراماتیک، مانند سبک غربی به معنای ذهنیای که طرفین نسبت به یکدیگر ساختهاند تاکید میکند، و به علاوه دراما را نه به شکل یک اعتیادِ ستودنی، بلکه یک حادثهی فراطبیعی ربط میدهد.
نوع چهارم، عشق روزمره است؛ این عشق در طی سالیان به وجود میآید و اصلا آتشین نیست. شاید نام این عشق را بتوانیم عشق اریکفرومی نیز بگذاریم، چون اریکفروم در کتاب هنرعشقورزیدن داشت تماما سعی میکرد ذهنیت خواننده از موضوع عشق را به تصوری همراهانه، و نه شدتمند، برساند. آدلر میگوید خوشبختی، همراهانه زندگی کردن است؛ و من میگویم خوشبختی، خود را زیستن است. اما مطمئنا یکی از تعاریف عشق میتواند، همراه زندگی کردن یا یک انسان دیگر باشد.
سوال این است که چه چیز ارزشمند است؛ آیا زندگی کردن در کنار یک انسان، در حالتی که او را عمیقا دوست داری، و به او بیشتر از خودت اهمیت میدهی، با وجود اینکه آتشِ اشتیاق جنسی یا تمایل شدید برای هرلحظه بودن در کنار او را نداری، ارزشمند است؟ آیا بودن و زندگی کردن در کنار یک انسانِ معمولی مانند خودمان ارزشمند است؟ یا اینکه باید بودن در کنار یک انسان، احساسی شدتمند را برایمان زنده کند؟ اگر در نظرتان، معنای ذهنیِ یک انسان، ارزشمندتر از یک زندگی معمولی در کنار او است، شما به عشق دراماتیک متمایل هستید؛ در این صورت به این سادگی نمیتوانید سمت رابطهای که دهها سال پایدار بماند بروید؛ البته که مشکلی هم ندارد، اما به نظر میرسد بیشتر انسانها تمایلی ذاتی برای بودن فقط با یک نفر، آن هم در طول زمان زیاد، دارند؛ که البته ممکن است برای همهی انسانها در زمانها و فرهنگهای مختلف درست نباشد.
باید یک فیلم خوب درمورد عشق روزمره پیدا کنم؛ جدیدا دارم فکر میکنم این نوع عشق باید نسبت به عشقهای دیگر برتر باشد؛ که البته بازهم صرفا نظر خودم است، و شما میتوانید نظر دیگری داشته باشید که کاملا قابل احترام است. وقتی به یک زوج هفتاد ساله نگاه میکنم که پنجاه سال است که دارند باهم زندگی میکنند، احساس میکنم به بزرگترین ارزش انسانیِ موجود در این جهان خیره شدهام؛ آدمها اینقدر ضعف دارند، و اینقدر غیرقابل تحمل هستند که برای پنجاه سال زندگی کردن با یک فرد خاص، از نزدیکترین زاویهی ممکن به واقعیات درونی او، باید فلسفهای بسیار عمیق داشته باشیم؛ انجام این کار با خواستن، ادعا کردن، یا تصمیم گرفتن درست نمیشود؛ از نظر من این کار یکی از سختترین اتفاقات ممکن در جهان است، و البته ارزشمندترینِ آنها.
بازهم این سوال را باید مطرح کنم؛ چه چیزی ارزشمند است؟ اینکه کسی در لحظههای تاریک زندگیاش، نام شما را به زبان بیاورد؟ یا اینکه کسی در لحظههای تاریک زندگیاش، در کنار شما زندگی کند؟ آیا میخواهید به کمک عشق، ماجراجویی کنید، احساسات مختلف را تجربه کنید، با آدمهای متنوعی داشتههایتان را به اشتراک بگذارید، و بیشتر و گستردهتر یاد بگیرید؟ یا میخواهید به کمک عشق، عمیقترین ارتباط ممکن با یک انسان را در طی دهها سال بسازید، جزئی از وجود یکدیگر شوید، در نبود یکدیگر دق کنید، به یکدیگر تعلقی عمیق داشته باشید، و به معمولیترین شکل ممکن زندگیمشترکتان را پیش ببرید؟
این چهار نوعِ عشق را خودم نامگذاری کردم. عشق یونگی، که انسان را به خودش معرفی میکند، او را به صلح میرساند، و برای لحظههایش معنا میسازد. عشق شوپنهاوری که بسیار سریع رخ میدهد، هدف آن تولیدمثل در بهترین شکل ممکن است، توهم خوشبختی را در انسان زنده میکند، و وسواسی برای وصال را در ذهن او به کار میاندازد. عشق دراماتیک که به معنایی که طرفین برای یکدیگر دارند تاکید میکند، و نوعی پاسخ موضعی برای رنج پوچی و تنهایی است؛ چراکه هم معنادار است و هم زندگیکردن با تصور یک انسان، تنهایی را تا حدی کاهش میدهد؛ انسانهایی که تجربهکردن و عدممحدودیت برایشان ارزش است، میپذیرند که تا مدتها در مسیر عشقهای اینچنینی خواهند ماند.
و درنهایت عشقِ روزمره، که بر همراهی و واقعیت تاکید دارد؛ در طی زمان شکل میگیرد و شدتمند نیست، معنای عمیقی ندارد، اما احساس تعلق عمیقی را ایجاد میکند. به نظر من عشق روزمره، در حال حاضر کمتر مورد توجه قرار میگیرد، و در عوض انواع تبلیغات بر صحیح بودن دراما تاکید میکنند؛ و در حالی که فکر میکنم عشق دراماتیک یقینا برای بعضی از انسانها مناسب است، اما تبلیغاتِ بیرویه و ترندهای اجتماعی، باعث میشوند این نوع عشق، استاندارد و چارچوبی شود که نمیتوان به راحتی از آن خارج شد؛ و به نظر من، این آسیب، یکی از چند آسیبِ بزرگ در قرن اخیر است.