امروز چهارشنبه، یازدهم مردادماه سال چهارصد و دو؛ و اکنون ساعت پنج صبح است. روی تختم دراز کشیده ام، می خواهم برای صفحه ی ویرگولم متنی بنویسم؛ خیلی وقت است که آن را رها کرده ام. فقط مشکل این است که نمی دانم می خواهم چه چیزی بنویسم؛ اما این مسئله یک مشکل واقعی نیست؛ بحث، اگر بحث درستی باشد، باید خودش، خودش را پیدا کند؛ من فقط دست خودم را روی این صفحه کلید حرکت می دهم؛ و اگر حرفی هست، پس بر کلام جاری خواهد شد.
سه سال پیش در فضای مجازی با دختری آشنا شدم؛ او رویاهای بزرگی داشت، قوی و پر از احساس سرزندگی بود؛ از همان دقایق اولی که با او چت کردم کاملا مطمئن شدم که قرار است از او چیزهای زیادی یاد بگیرم؛ و همین طور هم شد.
زندگی یک ماجراجویی نیست که هر لحظه آن را تجربه کنیم، بگذریم و بعدها به یاد آوریم. زندگی یک متن موسیقی است که هر لحظه بالا و پایین می رود؛ زندگی یک هارمونی عجیب و غریب است؛ زندگی حرکت باد روی دریای احساسات انسانی است؛ زندگی ادامه دادن است. درست است که تجربه می کنیم، می گذریم و بعدها به یاد می آوریم؛ اما این تنها ظاهر قضیه است. زندگی همه چیز است؛ و زندگی هیچ چیز نیست. زندگی هیچ چیز برای ارائه ندارد، زندگی یک مسیر، با ارزش های از پیش تعیین شده نیست؛ زندگی را خودمان باید زیبا کنیم؛ زندگی تجربهکردنی نیست، زندگی ساختنی است.
وقتی کلاس هفتم بودم، تنها زنگی که واقعا همه ی حواسم را جمع می کردم زیستشناسی بود؛ یادم می آید وقتی کسی می پرسید می خواهی چهکاره شوی، همیشه می گفتم می خواهم پزشک جراح شوم. کلاس هشتم به طور ویژه ای از کلاس فیزیک لذت می بردم، همه ی امتحانات فیزیک را کامل میشدم؛ حتی به این فکر می کردم که در دانشگاه فیزیک بخوانم. با این حال کلاس نهم طبق پلن پزشکی، وارد المپیاد زیست شدم؛ المپیاد زیست خوب پیش رفت و جزو رتبه های برتر می شدم. اما ابتدای سال دهم، وقتی وارد مدرسه ی دوره دوم شدم، ناگهان به خودم آمدم و به این موضوع فکر کردم که «من واقعا فیزیک را دوست دارم». همانجا به ریاضی تغییر رشته دادم، از المپیاد زیست انصراف دادم، وارد المپیاد فیزیک شدم، در امتحانات فیلترینگ قبول شدم و به عنوان یک المپیاد فیزیکی در ردهب درس خواندم.
در المپیاد فیزیک مشکلی وجود داشت؛ دقیقا نمی دانستم آن مشکل چیست، ولی می دانستم با وجود اینکه از زیستشناسی بسیار به دغدغه های ذهنی ام نزدیک تر بود، اما هنوز هم دقیقا همان چیزی نبود که می خواستم. ابتدای سال یازدهم، همه چیز عوض شد؛ المپیاد به دغدغه ی فرعی ام تبدیل شد و چیز دیگری اهمیت پیدا کرد. جرقه ی این تغییرات، آشنایی با همان دختری بود که بخش بزرگی از وجودم را برایم روشن کرد. هرکدام از ما انسان ها، بخش هایی از خودمان را نمی شناسیم؛ بخش هایی که شاید اهمیت شان خیلی زیاد باشد. این بخش ها را در انزوا و بدون تماس با دیگر انسان ها نمی توانیم کشف کنیم؛ هرچند که عمق، نیازمندِ خلوت، سکوت و تنهایی است؛ اما اکتشافات بزرگ، هیچگاه در یک محیط ایزوله جرقه نمی خورد.
زمان می گذرد؛ این خلاصه ی زندگی است. ما به خاطرات و گذشتهمان بدون هیچ واسطه ای متصل هستیم، و همین موضوع باعث می شود که احساس کنیم تمام این سالها به سرعت برق و باد گذشته است؛ در واقع زمان با سرعت معمول خود سپری می شود، این ما هستیم که شگفتزده می شویم؛ همیشه فکر می کنیم خیلی زمان داریم؛ اما چنین نیست. پس می گوییم زمان، قبل از آنکه فکرش را بکنی می گذرد و از دست می رود.
من در ارتباط با گذشته ام حسرتی ندارم؛ در هر زمان کاری را انجام دادم که حقیقتا می خواستم. هیچوقت برای دنبال کردن امیال واقعی ام درنگ نکردم و دودل نشدم. زمانی می خواستم کتابی بنویسم که در آن از خوشبختی سخن بگویم؛ به مدت دو هفته تعدادی منبع را مطالعه کردم، خلاصه برداری کردم، و سپس دو هفته را هم به نوشتن اختصاص دادم؛ نتیجه ی آن کتابچه ای شصت صفحه ای شد که حتی برای چاپ آن اقدام هم نکردم؛ چون برایم مهم نبود که کسی آن را می خواند یا نه؛ مهم این بود که وقتی دوست داشتم کاری کنم، آن کار را انجام دهم؛ هیچوقت قبول نکردم که ذوق هایم را به تعویق بیندازم. آن کتابچه را حدود یک هفته قبل از امتحانات نهاییِ سال دوازدهم به اتمام رساندم. دیگران می گفتند برای این کارها بعدا هم وقت داری؛ اما من می دانستم که آن کارها را در آینده نمی توانستم انجام دهم. این را عمیقا درک کرده ام که اگر به ذوق هایمان بها ندهیم، می روند، ما را تنها می گذارند، و ما می مانیم و یک دنیای بیروح و خستهکننده.
حس و حال مان را با چیز های درست گره بزنیم؛ با فعالیت های درست، با افکار و رویاهای درست، و با انسان های درست. خوشبختی در این است که در زندگی هرجا که هستیم، سعی کنیم «جایی باشیم که باید باشیم»؛ کاری را انجام دهیم که واقعا مالِ خودمان است؛ با انسان هایی ارتباط بگیریم که پیش آنها خودمان هستیم، لازم نباشد برای آنها ادای شخص دیگری را در آوریم، و سعی نکنیم برای رضایت آنها طور دیگری رفتار کنیم. خوشبختی در آن است که نقشی را ایفا کنیم که نقش خودمان است. رویاهایی داشته باشیم که مال خودمان است؛ عمیق زندگی کنیم، و زنده بودن را در رسیدن به دستاورد های تبلیغ شده ندانیم.
آن دختر واقعا زندگی می کرد؛ یاد گرفتم که من هم می توانم واقعا زندگی کنم. زندگی یک مبارزه و ستیز دائمی نیست؛ حداقل ستیزی نیست که خودمان هم در آن جزو موضع دشمن هستیم. زندگی یک رویهی روبهجلو و تنها روبهجلو است؛ هیچ چیز باز نمی گردد، یک ماهی در یک رودخانه دو بار شنا نمی کند؛ ما هم در هر لحظه فقط یک بار زندگی می کنیم؛ زندگی مان را برای زندگی بودنِ آن اصالت دهیم، نه به برتر بودن نسبت به دیگران؛ زندگی را به وجود این عظمت، اصالت دهیم؛ به این آسمان با ستون های نامرئی، و شب های پر ستاره؛ به گوش کردن موسیقی های باخ و شوپن، خواندن داستان های معنادار، و تجربه ی غم و شادی های عمیق؛ زندگی را به محبت و دوستی اصالت دهیم.
کسی را در کنار خود داشته باشید که وقتی خندید، خوشحال شوید؛ وقتی گریه کرد، ناراحت شوید؛ وقتی او را خوشبخت یافتید، خودتان هم احساس خوشبختی کنید؛ همراه او باشید و برای او نباشید، و او را برای خودتان ندانید؛ همراه یکدیگر باشید و از اینکه هردو در کنارهم زنده اید احساس زنده بودن کنید.
گاهی افرادی وارد زندگی مان می شوند که ما را به فکر وا دارند؛ از آنها استقبال کنیم، آنچه می خواهند را انجام دهیم، و لبخند بزنیم. گاهی الهام پذیرفتن تنها از طریق یک ارتباط عمیق و حقیقی امکان پذیر است؛ و گاهی زندگی مان چیزی کم دارد، و الهام پذیرفتن راه را نشان مان می دهد.
نوشته ها راه خودشان را پیدا می کنند؛ اگر می خواهید واقعا زندگی کنید، بگذارید زندگی تان مانند یک نوشته پیش برود؛ اگر نقش خودتان را یافته اید، بگذارید زندگی تان به همان مسیر پیش برود. همیشه در خلاف جریان رودخانه شنا کردن درست نیست؛ گاهی رودخانه به سمت و سوی درستی می رود. امیال و ذوق های درونی تان را ارزشمند بدانید و به حضورشان اصالت قائل باشید؛ آنها نقش تان در زندگی را به درستی پیشنهاد می کنند.
خوشبختی آن است که در جای خودمان باشیم؛ خوشبختی از جنس بودن است، موفقیت از جنس رسیدن است، و خشم از جنس نرسیدن است. اگر درست پیش برویم، به جای درست می رسیم؛ و درست پیش رفتن چیزی نیست جز پذیرش آنچه واقعا برای آن ساخته شده ایم.