محکوم شدیم و سرگردان
روح این متروکه خانه روح مان را سر برده بود
فریاد های نجات مان به گوش او نرسید
این شد که ادامه دادیم و ادامه داد
هیاهوی مردم در پی خود هرج و مرج آورد
او که باید تصمیم می گرفت نکرد
ما که کردیم هم تصمیم ما را گرفت
جهان فاسد و پوچ شد و آسمان برهوت شد
پرنده ها قلب خود را شکستند
تا دیگر پرواز نکنند
و بر شاخه ها ننشستند
و دیگر آواز سر ندادند
صدا، صدای سکوت شد
یکی گفت جهان تمام شده است
دیگری گفت آهای مردم باران شده است
ابر های آسمان بارید و بارش ادامه یافت
زمین دریا شد و مردم به کشتی نشستند
باران قطع شد و کشتی ها به گل نشستند
امید که جوانه نزد
کسی هم داد و فریاد نزد
اما رنگین کمان خودش را نمایان ساخت
آسمان شاعرانه شد
اشک هایش را پاک کرده بود
زمین می خواست از نو شروع کند
خورشید گفت باید صبر کنی
زمین ولی یکدندگی کرد و سبز شد
خورشید اصرار زمین را دید
در نهایت رضایت داد و بیشتر تابید
سطح زمین گلستان شد
آسمان صورتش عیان شد
همه چیز از نابسامان، بسامان شد
دنیا، دنیای روشندلان شد
چهره ها خندان شد
همه جا رسم رسم نیکی و احسان شد
به خوبی زمین و زمان اذعان شد
می توان گفت پایه ای بنیان شد
در آخر همه گفتند در آستانه ی تغییر روزگار
دیدیم که جوانی نفله شد
او تنها بود و راه را نمی دانست
آسمان که گر گرفت و بارید
او هم گر گرفت و تابید
تا این هیاهو را خاموش سازد
تلف شد این بیچاره
ما هم جوان بودیم
کمربند همت بستیم و به جنگ خدایان رفتیم
چه اشتباه مهلکی...
و چه اشتباهی که پشت پرده ی عالم را نمی دانستیم
به ما گفتند بجنگید و پیروز شوید
اجزای مان جنگیدند و باختند
دیگر اجزای مان ماندند و آنچه بود آنچنان هم بد نبود...
می دانستیم که مشکلی هست. ولی نمی دانستیم که عامل آن چیست. گشتیم و چیزی برای تغییر دادن پیدا نکردیم. همین که اتفاقی می خواست بیفتد، باران بگیرد، آسمان بشکافد و شرایط تغییر کند ما دست به مخالفت زدیم. این تقدیر را نپذیرفتیم و همان طور که از قبل برایمان راه درست آشکار بود به جنگ پرداختیم. برای آن زندگی بی معنایی که پر از فریب شده بود جنگیدیم و تلفات دادیم. جنگ ادامه یافت و بیشتر تلفات دادیم. اما روح متروکه خانه می خواست با روح جدیدی جایگزین شود. این تقدیر مقدر شده بود و ما هر کار که می کردیم در نهایت نمی توانستیم بر خلاف جریان رودخانه ی زندگی مان شنا کنیم. جبهه مان شکست و جهان مان عوض شد. روح قدیمی رفت و روح جوان تری آمد. در چهره اش صلح و صفای بیشتری نمایان بود. چشم هایش برق میزد. فهمیدیم که همه چیز تغییر کرده است. اما همان زمین، همان آسمان و همان خورشید هنوز هم وجود داشتند. نمی دانستیم می تواند این جهان آرایش زیبا تری هم داشته باشد. گناه مان همین بود و تاوانش را دادیم. بار دیگر شاید اینقدر مقاومت نشان ندهیم و از روح جدید زندگی مان استقبال گرم تری کنیم.
از این پست هم بازدید بفرمایید.
سر میزنم به آینه، گویی برایم آشناست
دنبال کردن سید عباس در ویرگول