
دلم میخواد این بدن رو بشکافم و بیام بیرون خیلی جام این تو تنگه. اما نمیدونم این "من" که میخواد بیاد بیرون کیه؟ چیه؟ اصلا چیز ثابتی درونش هست یا حتی همین "من" هم قراره همیشه تغییر کنه؟
به این قسمت از خرد خودم تکیه میکنم که میگه همه چیز میگذره. میگذره و به روند و جریان اصلیش برمیگرده فقط کافیه که دوام بیاری. بالاخره یک روز صبح از خواب بیدار میشی و می بینی به خود اصلیش برگشته.
هشدار داده بود. حتی التماس کرده بود. نمیدونم از کجا اما می دونست که گردباد عظیمی داره میاد که قراره کل شناخت و دیدگاه شو برای مدتی ازش بگیره و تحت سلطه ی خودش دربیاره.
درست همین دیروز بود که گفت انرژیم دیگه داره تموم میشه ممکنه از پا بیفتم و خواهش میکرد که اگه این اتفاق افتاد بیام سراغش، کمکش کنم تا دوباره روی پاهاش بایسته. ازم قول گرفت که اگه افتاد زمین، بیام و دهنش رو سرویس کنم! منظورش این بود که به حال خودش رهاش نکنم. ادبیات خاصی استفاده میکرد اما یکسری جملات رو خیلی تکرار میکرد جوری که حتی یک آدم حواس پرت رو هم هشیار میکنه و آدم میفهمه که این جوان الکی این حرف ها رو الان نمیزنه. حتما چیزی حس کرده. چیزی توی وجودش حس کرده. چیزی شبیه یک گردباد بزرگ و ویرانگر داره به سمتش میاد که قراره توش گم بشه، ناپدید بشه. و حالا این بار نوبت منه عزیز دلم، که بگم: حرفای شما شنیده شد... با دل شنیده شد. و این بار نوبت منه که مراقبت باشم تو قراره حسابی تغییر کنی جوری که دیگه حتی من رو اونجوری که بودم و چیزها رو اونجوری که بین مون بود به خاطر نیاری. قراره تمام دیدگاهت، نگاهت و طرز برخوردت به همه چی عوض بشه. جوری که حتی نفهمی که این تو نیستی. پس در واقع چیزی که قراره عوض بشه "خود تویی".
و چقدر دردناکه. همیشه از عوض شدن آدم ها می ترسیدم. هنوز هم میترسم. همیشه تنها چیزی که باعث می شد کسی رو رها کنم، ول کنم و برم، این بود که فرد "عوض می شد".
عزیزم، نمیخوام عوض بشی. دعا میکنم که خودت بمونی اما الان دیگه خیلی دیره. تا دیشب، خودت بودی و امروز صبح که از خواب بیدار شدیم تو دیگه خودت نبودی... اون گردباد به تو اصابت کرده.
حقیقتا خیلی میترسم. ولی گمان میکنم اتفاقی است که دیگه باید بپذیرمش. باید به خودم بگم زمانی که باهم گذروندیم خیلی قشنگ بود ولی دیگه اینجا تموم میشه. البته احتمالا. چرا اینو میگم؟ چرا به جاش به قولی که بهش دادم عمل نمیکنم و نمیرم که کمکش کنم و از توی اون گردباد درش بیارم؟ چرا نمیرم مجبورش کنم که دوباره به خودش برگرده، دوباره به خودش بیاد؟
چون من ته این ماجرا رو میدونم. من قبلا این قصه رو خوندم. میخواهید بدونید تهش چجوری تموم میشه؟ میگم بهتون. آره، اون از من خواهش کرده، درخواست کرده که اگه، وقتی...، این اتفاق افتاد وقتی که بی حوصله شد وقتی که انرژیش تموم شد و دیگه نمی تونست ادامه بده، اون وقت من ول نکنم و برم، با خودم نگم "لابد دیگه نمیخواد" بلکه بیام سراغش و کمکش کنم بلند شه. و به قول خودش دهنش رو سرویس کنم. من همه اینها رو میفهمم و قرار هم هست که انجامشون بدم. من به این زودی ها جا نمیزنم اما... ته این قصه رو هم از الان میدونم.
اون نه تنها از تاب و توان می افته، بلکه بی علاقه و بی حوصله میشه و کم کم میخواد که فاصله بگیره. طبق قولی که من بهش دادم نباید بذارم اینکارو بکنه باید برم سراغش و مجبورش کنم که بلند شه و ادامه بده، بهش بچسبم و سعی کنم کمکش کنم. چون این خواسته ی خودش بوده. اما... خودش کیه؟ این موجود جدید؟ که برای خودش تمایلات و تصميماتی داره؟ یا اون قبلی که من بهش این قول رو دادم؟
من به قبلی قول دادم که اگه خسته شده بود و خواست فاصله بگیره مطمئن باشم که قصدش این نیست و فقط زمین خورده و من باید بیام مجبورش کنم دوباره باهام ارتباط بگیره. من به "قبلی" این قول رو دادم. وقتی که من زور بزنم و دهنش رو سرویس کنم که تو باید ادامه بدی و با من مثل قبل ارتباط بگیری، این رفتارها دیگه توی سیستم آدم قبلی پردازش نمیشه چون دیگه آدم قبلی ای در کار نیست. الان یک آدم جدید جلوی ماست. هنوز اینارو نگفته اما طبق روندی که می بینم به زودی میاد میگه که حوصله نداره، میخواد فاصله بگیره... و بره.
تن اون هنوز هست اما الان دیگه متعلق به یک آدم دیگه است. و من باید به چیزی که این آدم جدید میگه احترام بذارم و اون میخواد بره. و یک روز با خشونت این رو سرم فریاد میزنه، منو کامل پس می زنه و میره.
اما من به اون قول داده بودم...
و درد من اینجاست...
اون آدمی که می شناختم... همون زمانی که با چشمان پر از بغض و اشک درخواست میکرد که وقتی گردباد اومد سراغش و روی زمین افتاد، بیام کنارش روی زمین و کمکش کنم بلند شه... همونجا داشت نفس های آخرشو می کشید... اما من نفهمیدم...
اون دیگه رفته...
دلبند من برای همیشه رفته...