ویرگول
ورودثبت نام
سیده فاطمه سید شازیله
سیده فاطمه سید شازیلههیچ وقت دیگر مثل قبل نخواهد شد.
سیده فاطمه سید شازیله
سیده فاطمه سید شازیله
خواندن ۶ دقیقه·۲۱ ساعت پیش

هر روزی که از خواب بیدار میشم بخشی از من گم میشه ۷

عاشقش هستم. و تا ابد عاشق او خواهم ماند. عشق چیزی نیست که بتوانی از شخصی به شخص دیگر منتقلش کنی. او هم عاشق من است اما وقتی رفت، قلبم را شکست و امنیت را از من گرفت. و وقتی برگشت، من شکسته بودم. حالا تعهد میخواستم. چون می دیدم او خواهد رفت‌. و من کسی را میخوام که نرود، بماند. کسی که بتوانم با او زندگی بسازم‌‌.

چه تصویرهایی را با هم تخیل کرده بودیم. چه رویاهایی را با هم ساخته بودیم. میخواستیم اولویت اول هم باشیم‌. عاشق و معشوق باشیم و یک عمر خوشحال و راضی در صلح و صفا کنار هم زندگی کنیم و به پای هم پیر شویم.

وقتی به قطع ارتباط فکر می کنیم، می دانیم که روزی یا حداقل برای ساعتی پشیمان خواهیم شد. در واقع ما هرکاری کنیم باز هم چندین بار در خلال آن پشیمان می شویم. به خصوص اگر در آن لحظه فضایی معنوی برپا باشد یا موسیقی غمناکی در حال اجرا باشد. کل زندگی با جزئیات ریز و درشت اش از جلوی چشمان مان می گذرد و چنان دردی همه جا را فرا می‌گیرد که قدرت تحمل کردن آن را نداریم‌ و کوتاه می آییم‌. و باز می گردیم.

دو شخص مکالمه می کردند. اولی گفت من می‌خواهم آن فرد خاص توی زندگی ام را پیدا کنم اما هنوز پیدایش نکرده ام، چرا نمی‌توانم پیدایش کنم؟ دومی گفت: تو باید خوشحال باشی چون نصف راه را رفته ای، مهم همین خواستن است، به این آدم های اطرافت نگاه کن... آنها دیگر نمی خواهند.

به من گفته اند، این ارتباطی که ساختی دیگر تکرار نخواهد شد. عشق دیگر تکرار نخواهد شد. گمانم معنی این حرف را خیلی خوب میدانم. اما او نمی‌داند با چه چیزی بعد از تمام شدن ماجرا طرف است. انسان به جایی می رسد که از خودش و از زنده بودنش پشیمان می شود. سیستم عصبی آن‌قدر درد می‌کشد تا سفت و زمخت شود. انقدر خوره به جانت می افتد تا اعتراف کنی که هیچ قدرتی نداری و این کائنات همیشه برنده است.

گمان میکردم در مقایسه با دیگران نظر خیلی مثبت تری در مورد من داشته باشد. اما او هم نظری مثل دیگران در مورد من داشت. توی ذهن انسان ها هیچ چیز از رگبار تفاسیر منفی در امان نیست حتی معشوق. مرا شخصی خودشیفته و خودخواه می‌دانست. در حالی‌که فکر میکردم همیشه با او ملایم ترین رفتار را داشته ام. فکر میکردم با او متفاوت بوده ام‌. چون برایم اهمیت داشت. می‌دانید بین قدرت های ماورایی که انسان می‌تواند انتخاب کند مثل پرواز و نامرئی شدن، یک چیز را هم همیشه اضافه می کنند که برای خیلی ها جذاب است و انتخابش می کنند، قدرت ذهن خوانی. اما من خدا را شکر میکنم که چنین چیزی ممکن نیست. خوشحالم که انسان ها با هزاران فیلتر نظراتشان را بیان می کنند. وگرنه با چنان نظرات و دیدگاه های سخیفی در مورد خودتان مواجه می شوید که تمام روز باید گریه کنید. یا تلاش کنید به آن فرد بفهمانید که اینگونه نیست. مخصوصا اگر نظر دیگران برایتان مهم باشد. خلاصه اینکه خوشحالم که قابلیت ذهن خوانی ندارم وگرنه از نزدیک ترین افراد زندگی ام هم ناامید می شدم‌. ولی واقعا جالب است. دوستت دارند... با وجود اینکه آنقدر نظرات منفی و بدی در موردت دارند اما باز هم دوستت دارند. عجیب نیست؟ انسان ها واقعا عجیب اند. آنها فکر می کنند من یک آدم خودشیفته و خودمحور و عصبی هستم و با این‌حال دوستم دارند. و اینها خصلت هایی است که در مورد خودم قبول دارم‌‌.

مدام یکسری فکرها در سرم می پیچید. با خودم میگفتم خیلی دارم تلاش می‌کنم که با او ارتباط بگیرم ولی نمی شود. خیلی احساساتی است و نمی‌داند که دقیقا چه میخواهد. و بعید است که بتوانیم باهم کنار بیاییم. آن آدم معصوم متینی که من می شناختم وجود ندارد. شاید از اول اشتباه میکردم. الگوی رفتاری این آدم معصومانه نیست. و به خودم میگفتم دارم این ها را می نویسم که اگر قطع ارتباط کردم الکی حرص نخورم و یادم بیاید زمان هایی را که اصلا نمی توانستم با او ارتباط بگیرم. من فکر میکردم او مرا می بیند یا حداقل میتواند ببیند. اما نمی توانست. خیلی سعی میکردم تحت تأثیر قرارش بدهم. ولی نشد. نهایتا تصورش از من توی ذهنش آن حالت معصومانه ی خوش بین نبود. بلکه دقیقا همان چیزی بود که یک آدم عادی در تنهایی هایش در موردم فکر میکند. میگوید تو یک آدم خودشیفته ای که به حرف هیچ کس گوش نمی‌دهد. وقتی حرف میزند صورتش رو جوری کج و کوله میکنه که انگار منزجر شده. وقتی برانگیخته میشود جوری ابروهایش را بالا میدهد که حس تهدید و ترس به طرف مقابل بدهد. چه چیز دیگر در این رابطه سالم و خوب است؟ او، آن چیزی که فکر میکردم، نیست.

در ذهنم، خورشیدی در حال غروب است. پروانه ای در حال سوختن است. و قلبی در حال مردن. به روزی فکر میکنم که می ترسیدم ترکم کند و با خودم میگفتم من شانس یک عمر زندگی شاد با او را نمی توانم از دست بدهم. اما انگار، زندگی شاد یک رویاست. زندگی شاد زمانی ممکن است که از زندگی غمناک نترسی و زندگی هرچه که بود آن را شاد ببینی. ما نوع خاصی از زندگی را می طلبیم‌. برای از دست دادن هیچ چیز و هیچ کس حسرت نخور. چون همیشه روزی می آید که ناخشنود شوی و بگویی چیزی که فکر میکردم نبود. من در یک لوپ ناامیدی شدید گیر افتاده ام. در یک جامعه گریزی و صمیمیت ستیزی عمیق. من اشتباهی به دنیا آمده ام. یا شایدم دنیای اشتباهی را پیاده شده ام. نمی‌دانم ولی درصد مطابقت من با نیاز اجتماع و انتظاراتش از یک انسان اجتماعی، خیلی پایین است. آرزوی آن قرص جادویی هنوز در سر من است. روزی شخصی سوالی فرضی مطرح کرد و گفت اگر قرصی باشد که بخوری و وقتی آن را میخوری هر خاطره ای که هرکسی از تو در این جهان دارد، پاک خواهد شد و تو خواهی مرد؛ آیا حاضری قبولش کنی؟ و من نمی‌دانم چرا دیگران مکث می کنند‌. من بدون کوچکترین مکثی قرص را خواهم بلعید. وسعت درد در این جهان از وسعت هر شادی و خوشبختی ای فراتر است، درد عمیق است سوراخ می کند انسان را تغییر می‌دهد. بعضی ها می گویند درد انسان را پخته می‌کند اما من معتقدم درد فقط می‌کشد. هربار بخش کوچکی از تو را برای همیشه خاموش می‌کند. کسی که عشقش را به این دنیا باخته باشد، خوب می‌داند که چه می گویم. درد آن‌قدر ناجوانمردانه است و آنقدر عمیق است که مرگم می گیرد! بعد از شکست عشقی نیاز به مرگ دارم.

با این حساب آیا اشتباه کردم که به او گفتم انتخاب کند؟ آیا اشتباه کردم که خواسته ام را گفتم؟ قطعا. و روزی بخاطر این کار از پا خواهم افتاد. اما زندگی همین است.

دیروز جلوی چشمم یکی از عزیزترین کسانم داشت درد میکشید و من هیچ کاری نمی توانستم بکنم صرفا باید منتظر می ماندم تا تمام شود. خودش می خندید، من هم می خندیدم، بقیه هم می خندیدند اما در پس خنده ی من نه ترحم بود نه طنز، بلکه خشم بود. خشم از کسی یا چیزی که این جسم آسیب پذیر را قفس زندان ما کرده است. جسمی که ممکن است این فرصت طلایی یک‌بار زندگی کردن را چنان به کام ات تلخ کند که تمام عمر در یک درد دائمی باشی و هیچ چیز از این زندگی نفهمی. این افکار مرا به اینجا می‌رساند که بگویم ای کاش جسم نداشتیم. برای زنده بودن به جسم نیاز نداشتیم. هرچند درگیری من با مقوله ی زنده بودن نیست، بلکه با خودِ بودن است.

پروانه ی قلبم در حال سوختن درون آتشی است که قرار است به زودی کل تنم را بسوزاند. گاهی با خودم می گویم آیا من ماندنی هستم؟ اصلا کسی هست که ماندنی باشد؟ او از من می‌ترسد. اصلا کسی هست که از من نترسد‌؟

*این ها ترشحات یک ذهن آشفته است. زیاد جدی نگیرید.

زندگیدرددلنوشتهفلسفهعشق
۲
۰
سیده فاطمه سید شازیله
سیده فاطمه سید شازیله
هیچ وقت دیگر مثل قبل نخواهد شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید