
میگفت این دنیا دیوانه کننده است. بیشتر از این دنیا، آدم هایش دیوانه کننده اند. اگر راستش را بگویی باور نمی کنند و اگر دروغ بگویی باور می کنند. یعنی گاهی دروغ از واقعیت قابل باور تر است. این چجور دنیایی است؟
می گفت با من خوب باش. خوب رفتار کن چون اگر من بروم تا مدت های طولانی ممکن است بیخودی خودت را عذاب بدهی که چرا با من بهتر رفتار نکردی.
میگفت باورت میشود که انسان ها در اصل هیچ وقت با هم متحد نمیشوند؟ مگر اینکه دشمن بیرونی داشته باشند. یک دشمن مشترک، بهترین راه حل برای متحد کردن دو دسته آدم است. حتی توی بالندگی سازمانی در شرکت ها هم بهترین راه برای روابط خوب را داشتن دشمن بیرونی می دانند نه آموزش یا فرهنگ سازی. جالب است که وقتی توی جنگ و نبرد علیه دشمن بیرونی هستیم انقدر روابط مان قشنگ است که عاشق میشویم شیفته می شویم و بعد متاسفانه فکر میکنیم که اگر می توانستیم راحت کنار هم باشیم و این جنگ نبود چقدر دیگر زندگی مان قشنگ تر می شد. اما نه، نمی شد. نمیدانی که همین رابطه ی خوب تان به لطف وجود آن دشمن بیرونی است. اگر آن دشمن ناپدید شود شما دیگر آنقدر با هم خوب و عاطفی نخواهید بود. شاید بخاطر همین است که علایق جوشان در تنش ساخته میشوند. ولی زیاد حسرت نخورید اگر هیچ وقت فرصت نشد دوران پس از جنگ را هم با معشوق تان ببینید، چون چیز زیاد جالبی نخواهد بود. آن شور و علاقه و شوق و ذوق پس از پیروزی دیگر نخواهد بود. این هم یک باگ زندگیست. شاید باگ انسان بودن است. چه مرگ مان است؟ چه میخواهیم؟ اصلا معلوم است؟ میخواهم دیوانه شوم وقتی هربار یادم می آید انسانم.
میگفت کاش می شد کل ساختار جامعه را در یک کتاب آش و لاش کرد و از هم پاشید. خیلی آزاردهنده است که کل ارزش ها و خواسته ها و انتظاراتی که از ما دارند به خواست جامعه تنظیم شده است. من مگر تا چه حد به جامعه بدهکارم؟ زندگی ام را هم بدهکارم؟
میگفت یکبار دیگر نجاتم داد. یاد و خاطرش گرامی باد. ولی قسم میخورم اگر انجام شد خوشبختش کنم قول میدهم که دیگر عصبانیت و خطرناک بودنم را بگذارم کنار. توبه میکنم چون سهم ام را از این دنیا میگیرم.
میگفت خیلی میترسم. از اینکه صبح بیدار شود و نظرش عوض شده باشد. یادم می آید آخرین باری که به کاری مجبورش کردم فردایش مرا ترک کرد. شاید این هم همینطوری بشود. البته من مجبورش نکردم من از او درخواست کردم.
یادش نمی آمد آخرین باری که توکل کرده بود کی بود. بخاطر چه بود. اما میدانست که امروز اینجا به توکل نیاز دارد. توکل مورد علاقه ی معشوقش نیز هست. پس شاید به شکلی روی هم تاثیرگذار باشند. وقتی به چیزی نیاز داری، نمیتوانی جایش مسکن بخوری. شاید یکبار شاید دوبار شاید سه بار اما دفعات بعدی دیگر خودت هم حاضر نیستی مسکن بخوری. تو آن چیز را میخواهی. من یک لیست دارم که تویش پر از درخواست است. درخواست هایی که تک تک شان عمیقا از درد برخواسته اند و اگر لازم نبود خواسته نمی شدند. پس این تغییرات لازم است پس من باید به گونه ای تغییر کنم اصلاح شوم که کمتر دیگران را اذیت کنم. چند وقتی است که موفق شدم هیولای درونم را بخوابانم. اما انگار هیچ وقت کافی نیستی. همیشه تغییر و اصلاح نیاز است. ای کاش واقعی باشد و بعد از این تغییرات آن چیزی باشم که خواسته می شود. چرا انقدر دلمان میخواهد که ما را بخواهند؟ چرا از تحقیر شدن نفرت داریم؟ چرا به احترام نیاز داریم؟ به او می گویم پس تو مرا نمیخواهی تو آن شخصی که اصلاح شده باشد را میخواهی. میگوید من تو را میخواهم اما ویژگی های بدت را نمیخواهم. پس بخشی از من باید از بخش دیگری از من متنفر باشد. و هست. خود درگیری مزمنی آغاز می شود تا بخش خوب وجودم بخش بد وجودم را پس بزند. تا یاد بگیرم که کدام بخش ها محبوب و خواستنی است و کدام بخش ها بد و زشت است. همه ی این کارها را میکنم چون دلم میگوید او دوست ماست. دلم میگوید برایش می تپم. قلبم با من هماهنگ نیست. من اینجا استدلال و منطق می چینم که چرا به هم نمیرسیم و قلبم بدون توجه به حرف هایم دوب دوب محکم میزند. دست هایم می لرزند و زبانم بند می آید. قلبم مرا نمیخواهد. او را میخواهد. قلبم شیفته ی من نیست شیفته آن زیبایی درون سکوت است. زیبایی محض. چشم هایش دو رنگ اند و وقتی سرش را روی پایم میگذارد تمام تنم ستاره باران می شود. حرف هایم را فراموش میکنم و دستم را روی موهای سرش میکشم و نوازشش میکنم. با چشم روشن ترش نگاهم میکند و من نمیدانم داستان چیست. یا من زنده نیستم یا او. شاید من با نگاهش از این دنیا به بیرون پرت شده ام که دیگر نمیتوانم حرفم را ادامه بدهم. کاش گاهی... فقط گاهی گیج می شد. تا باور کنم مرا میفهمد. تا باور کنم که میتواند حتی برای لحظه ای گم و گیجی مرا تصور کند. درک کند.
شب ها با گریه میگذرد و روزها با خیره شدن به انسان ها. و هر روز صبح یک دور بالا می آورم و به زندگی ادامه میدهم. انقدر انسان ها را تماشا میکنم تا خسته شوم و در نهایت با خودم بگویم چقدر زندگی کشک است. و او بگوید کشک نیست اما روی برنامه هم نیست. طفلک او که با من همراه است. من تحمل خودم را ندارم او چگونه اینهمه سال با من مانده است. هیولایم خوابیده است و حوصله ام گاهی سر می رود اما باز هم چاره ای نیست، طبق معیارهای اجتماع باید هیولایم را بخوابانم. و برای اینکه با خاکستر یکی ام نکنند اینکار را کردم.
میل. شخصی را می شناسم که به بهترین شکل ممکن در مورد میل صحبت میکند. به طوریکه که یک مفهومِ مقدس می شود. میگوید باید از میل ات مراقبت کنی اگر میل داری که بنویسی نباید مجبورش کنی که هر وقتی که تو میخواهی بنویسد باید بگذاری هر وقت خودش میخواهد بنویسد. میدانم چه میگوید. ولی مثل همیشه بنیادی می پرسم، من فقط گاهی میل به زندگی کردن دارم و نه همیشه. تکلیف من چیست؟ گاهی نیاز دارم زنده نباشم. امیدوارم در تکنولوژی های آینده تدبیری برایش بیندیشند.
او را برایم بیاورید که میل به زندگی ام فقط با او بیدار می شود. چون هربار آخرشب قبل خواب توی سرم فریاد میزنم: دلم برات تنگهههههههههههههههههههههههههه...
*این ها ترشحات ذهنی خسته و آشفته بود.