ویرگول
ورودثبت نام
شیرین صفردیمان
شیرین صفردیمان
شیرین صفردیمان
شیرین صفردیمان
خواندن ۵ دقیقه·۲ روز پیش

روایت واقعی عشق اول، اعترافات دختری که ۱۷ سال پیش فرهاد شد

از پله‌های سالن باشگاه بالا می‌رفتم، نفس می‌کشیدم و توی هر دم از نفسهام بوی عطر آشنایی رو حس کردم. چند ثانیه زمین و زمان ایستادن و من با مکث پله‌ی بعدی رو بالا رفتم. تو اون چند ثانیه تمام خاطرات عشق اول برام زنده شد و بعد دوباره مُرد...

شیرینِ از همه‌ جا بی‌خبر

سوم راهنمایی بودم. یک روز خیلی عادی از مدرسه به خونه اومدم. بعد از این‌که دست و صورتم رو شستم و دماغی چاق کردم مامانم گفت: 《شیرین، فردا می‌ریم ورامین ختم زن داییت》

گفتم: 《عه، فوت شد؟》

گفت: 《آره.》 و من از همه جا بی‌خبر که این ختم برام چه داستان‌هایی داره.

خیلی بی‌خیال و راحت چند دست لباس برداشتم و راهی شدیم. خیلی اهل مراسم ختم نبودم؛ حتی عادت به پوشیدن لباس مشکی هم نداشتم و اصلاً هم برام مهم نبود بقیه چی می‌گن.

من تا اون روز دختر لوسی بودم که دل به هیچ پسری نبسته بود؛ به قولی توی فاز عاشقی نبودم، هیچی توی دنیا برام جدی نبود.

رسیدیم و من با ورودم کلی انرژی مثبت به جمع دادم و آدم‌ها توی اون یک هفته فقط از وجود من صحبت می‌کردن.

تعریف‌ها ازم زیاد شد، خاطرخواهی‌های پسرای دور و برم به گوشم می‌رسید و من انگار نه انگار.

انگار دوست داشتن آدما برام کار چیپ و بیهوده‌ای به نظر می‌رسید.

عشق
عشق

نگاهِ اول، عشقِ اول

جایی، در یک زمان، من احساس کردم قلبم داره از سینه‌ام بیرون می‌زنه. دستام می‌لرزید، نگاهم فقط روی یک نفر خیره شده بود و نفسم بالا نمی‌اومد.

من در لحظه عاشق شده بودم، اما سعی کردم احساسم رو سرکوب کنم چون اصلاً نمی‌دونستم این حس عجیب و غریب چیه.

مراسم‌ها تموم شد و من رفتم مدرسه. برای دوستان صمیمیم با آب‌وتاب از نگاه‌هاش می‌گفتم، از صدای دل‌نشینش، از لحن حرف زدنش، از این‌که چند بار چشم‌توچشم شدیم و...

خدای من، من با خودم چه کرده بودم؟

دلم رو دو دستی تقدیم کرده بودم و هیچی توی سینه نداشتم.

در تمام شبانه‌روز بهش فکر می‌کردم و هر بار که می‌دیدمش سعی می‌کردم اصلاً باهاش هم‌صحبت نشم چون می‌دونستم صدام می‌لرزه و لو می‌رم.

این روزها گذشت تا بالاخره رسید اون روزی که شاید نباید می‌رسید.

قصه‌ی عشق اول تازه شروع شد

یه روز که مهمونِ خونه‌مون بودن، همین که من از اتاقم اومدم بیرون تا سلامی به جمع بکنم، نگاهمون توی هم گره خورد و اون هم دوست نداشت از من چشم برداره. هول شد، دست و پاش رو گم کرد. وقتی جمع صداش کردن که: 《فلانی، کجایی؟》به خودش اومد که زل زده به من و نگاهش رو برداشت.

من اون شب صاحب دنیا شده بودم. از ذوق فهمیدن این‌که اونم دوستم داره تا صبح بیدار بودم و نیشم تا بناگوش باز بود.

قرار نیست همه‌ به هم برسن که
قرار نیست همه‌ به هم برسن که

روزها همین‌طور می‌گذشتن تا تقریباً دو سال گذشت و من دوم دبیرستان بودم. این عشق لعنتی هر روز با من بود؛ این‌قدر زیاد بود که همه‌ی دوستام فهمیده بودن من دارم با خودم چه می‌کنم. اما کار از کار گذشته بود.

توی یک مهمونی، به بهانه‌ی درست کردن جیمیل و این داستانا شماره‌اش رو توی گوشیم ذخیره کرد. منم همچون چهارپایان قند در دلم آب شد!

اولین پیامی که داد رو یادم نیست ولی یادمه از ذوق شنیدن صداش پای تلفن روز و شب نداشتم.

من با خودم کاری کرده بودم که فقط اون رو می‌دیدم. صداش برام مرهم هر دردی بود و این احساس به قدری زیاد شده بود که دیگه همه‌ی خانواده دستم رو خونده بودن.

شیرین در نقش فرهادِ عاشق

سال دوم دبیرستان شاگرد ممتاز کلاس شدم.

هر جا می‌رفتیم حرف از من بود. دوست و فامیل و آشنا من رو یه دختر قوی و همه‌چیزتموم می‌دیدن.

اما منِ عاشقِ دل‌باخته، منِ شیرین، حالا در جایگاه فرهاد بودم؛ دیوانه‌تر از هر دیوانه‌ای بودم.

به رسم هر رابطه‌ی عاشقانه‌ای اولین هدیه‌ای که ازش گرفتم یه عطر بود؛ بوی لعنتیش شیرین و گرم بود و من این‌قدر حواسم بود تموم نشه که فقط درش رو باز می‌کردم، یه نفس عمیق توش می‌کشیدم.

بله… من دلم رو حسابی باخته بودم و هیچ حرفی نمی‌تونست نظرم رو برگردونه.

تمام فامیل از حس من شکایت داشتن، هر چی از عیب‌های فلانی به من می‌گفتن اما من کور کور کور بودم.

توی چشم من نظیر نداشت؛ یه پسر قدبلند بور بود و اخلاقاش هم که هیچ جای بحثی نداشت.

تو روی همه وایسادم، هر چی هر کی گفت، من با لگد می‌زدم زیر میزِ حرفاشون.

قرعه‌ی شکست عشق اول به من هم رسید

شکستم اما دوباره بلند شدم:)
شکستم اما دوباره بلند شدم:)

سال آخر دبیرستان رو تازه شروع کرده بودم. توی مدرسه با دوستام حرف می‌زدم و گفتم چند روزه از فلانی خبر ندارم.

دوستام گفتن: 《شیرین، دیدی بهت گفتیم؟》

و من از سر بی‌عقلی و بچگی با عصبانیت گفتم: 《حتی اگه بهم خیانت هم کرده باشه، بازم دوستش دارم.》

ای دختره‌ی نادون...

چشمای دوستام گرد شد و من اون روز رو زیر نگاه سنگین بچه‌ها و دلی که آشوب شده بود سپری کردم. فردای اون روز من شکستم و پَرپَر شدم.

یک نفر بهم گفت: 《خبر داری چی کرده؟》

من از همه جا بی‌خبر بودم. ماجرای خیانتش توی کل فامیل پیچیده بود و من دیگه اون شیرینِ قند و نبات نبودم.

افسردگی شدید پیشم لُنگ می‌نداخت. من دیگه من نبودم.مادرم، پدرم، دوستام، خواهرم… هر روز دلداریم می‌دادن ولی من هر روز و هر شب می‌مردم و زنده می‌شدم.

سرانجام عشق اول

اون سال رو با معدل ۱۱ قبول شدم، اونم به لطف شناختی که معلم‌ها ازم داشتن. دیگه هیچ‌وقت اون شیرین سابق نشدم.

یادمه مامانم بهم می‌گفت: 《نباید اولین کادو بهت ادکلن می‌داد، ادکلن جدایی میاره.》

نمی‌دونم راسته یا نه… حداقل برای ما این‌طور بود.

اما الان که سال‌هاست از اون روزها می‌گذره، فقط بوی اون عطر توی مشامم مونده. فقط خاطره‌ی مقدس عشق اول توی ذهنم مونده. این که من چقدر خام و بچه بودم و الان با خنده ازش یاد می‌کنم :)

پ.ن۱: خوشحالم که سرانجام عاشقی دیوانه‌وار من به جدایی رسید.

عشق اولتون یادتون هست؟

عشقشکست عشقیعشق اولشکست
۱۱
۵
شیرین صفردیمان
شیرین صفردیمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید