بسم الله الرحمن الرحیم
با دست راستش دست چپت را میگیرد.گرم نیست.نرم هم نیست.نمیدانم چیست!فقط باید تجربهاش کرد.چیزی فراتر از آن است که در کلمات بگنجد.
سرش را به سمت چپ خم میکند و صورتش را به شانهات تکیه میدهد.
مدت زیادی طول نمیکشد. سرش را بلند میکند و دست چپت را رها میکند و دست راستت را به دست میگیرد و میفشارد و اگر خیلی حال بدهد آن را میبسود و پس از آن، رهایش میکند و خداحافظی میکند و میرود پی زندگی اش.
و تو میمانی و آرزوی یک تکرار.یک تکراری که هیچ وقت تکراری نمیشود.
در این هنگام با خود میاندیشی:
چه خوب میشد اگر "او" میبود تا آن زمانی که دیگر زمان نبود.
کمی که میگذرد،شاید چند ساعتی و شاید هم چند روزی، وقتی دلت هوایش را میکند و خاطرات را به یاد می آوری، ابراز ناراحتی میکنی از آن زمان دور که او نبود.
دوباره با خود میاندیشی :
چه زیبا تر بود اگر "او" بود از همان زمانی که زمان نبود.
آری، بودنِ "او" در یک "لازمان" تمام آن چیزی است که تو به آن نیاز داری برای رسیدن به آن آرامشی که تمام روزهای زندگی ات پیِ آن بوده ای.
و آن محقق نمیشود تا آن هنگام که "او" را با "او" جایگزین کنی.