Sigma
Sigma
خواندن ۶ دقیقه·۶ سال پیش

این روزها ...

بسم الله الرحمن الرحیم

از وقتی کوچیک بودم میشناختمش.

تا قبل از اون روز یه چند بار باهاش حرف زده بودم ولی خیلی کوتاه ومعمولی.

اون روز حالم خیلی گرفته بود.یه گوشه تنها نشسته بودم و اصلا حال خوبی نداشتم.همه چیز حسابی به هم ریخته بود.یه جوری انگار همه چیز سیاه و سفید شده بود و هیچ چیز دیگه رنگ سابق رو نداشت.

آروم و تنها نشسته بودم تا اینکه اون اومد و کنارم نشست.فقط نشست و بعد نشستنش حتی یک کلمه هم نگفت.حتی سلام هم نکرد.منم حتی سرمو بالا نگرفتم که یه نگاه بهش بندازم.

الان که دارم اینا رو مینویسم خیلی ذوق دارم ولی اون موقع همه چیز واقعا همون قدر سیاه سفید بود که همون اول گفتم.

یکم که گذشت سرمو بلند کردم و تو چشاش نگاه کردم و بهش سلام کردم.

فکر کنم تو تمام اون مدتی که کنارم نشسته بود بهم خیره شده بود و داشت بهم نگاه میکرد اما برام اهمیتی نداشت.جواب سلاممو داد و دوباره سکوت تنها چیزی بود که بینمون گذشت.

مشخص بود خیلی دوست داره سر صحبت رو باهام باز کنه اما راستش من اون موقع خیلی ادم بداخلاق و نچسبی بودم.میترسید که یه برخورد تندی باهاش بکنم.مخصوصا این که قبلا هم یه بار این کارو کرده بودم و کلی ناراحت شده بود.

دست کرد تو کیفش و یه جلد کتاب آبی رنگ در آورد و شروع کرد حرف زدن:

میخوای اینو بدمش به تو؟ کتاب خوبیه.خیلی دوسش دارم.البته اگه خودت داری که هیچی.آخه...

مجلد اول مثنوی معنوی بود که شامل دفتر اول و دوم میشد.حال نداشتم بخونمش اما دلم نیومد دستشو رد کنم پس کتاب رو از دستش گرفتم و تشکر کردم.

یادم نمیاد که دیگه اون روز چی بینمون گذشت اما از اونجا که حافظه ام خیلی قویه و چیزی یادم نمیره پس احتمالا چیز دیگه ای نگفت و رفت.

روزای اول همش کتاب رو ورق میزدم تا جاهاییش رو پیدا کنم که قبلا خونده بودمشون.نمیدونم بقیه هم این کار براشون جذابه یا نه اما همیشه هر وقت کتابی خریدم دنبال قسمت هاییش گشتم که قبلا اونا را دیدم.این کار به نظرم خیلی جذابه.حتی یه وقتایی این قدر این کارو انجام دادم که بعد از خریدن کتاب هم تنها قسمت هاییش رو که خوندم دقیقا همون قسمت هاییه که قبل از خریدنش خونده بودم!

چند روزی گذشت و هر چی زمان جلوتر میرفت من رابطم با کتاب بهتر میشد.حقیقتا یه شاهکاره که البته نیاز به تعریف هم نداره.

تو این مدت خیلی نمیدیدمش.و اگه معمولا صحبتمون از حد یه سلام معمولی فراتر نمیرفت.

زمان گذشت و با بیشتر شدن علاقه من به مولوی، دیگه از اون حال و هوای کسالت بار در اومدم.بیشتر روز رو تو حال و هوایی بودم که به سبب همنشینی با افکار مولوی برام پدید اومده بود.

البته رابطم با دنیا و اطرافیانم بهتر نشده بود ولی اتفاقی که افتاده بود این بود که دیگه اون حس سابق رو هم نداشتم.یه جورایی میشه گفت همه چیز متعادل تر شده بود.

بعد از این که یه مدت زیادی با اون کتاب آبی رنگ بودم،‌ کمکم به دیوان شمس گرویدم!

حقیقتا غزل های نابی داشت .هیچ وقت اون دوران رو فراموش نمیکنم.یکی از فانتزی ترین بخش های زندگیم بود.یه صندلی خراب کنار اون میزی که لق میزد و اون کتاب سنگین.

میزی که گفتم این قدر فرسوده بود که گاهی اوقات که وزن خودم رو مینداختم روش صدای جیرجیرش کلافم میکرد.صندلی هم که پر از میخ و پیچ های بیرون زده بود که تمام لباس هامو نخ کش کرده بود.اما همه ی اینها فضایی رو ساخته بود که من خیلی دوسش داشتم.کم کم همه چیز داشت رنگی میشد.اما نه آن رنگی که بقیه از آن تعریف میکردند.شاید رنگ هایی متفاوت از آنچه به طور معمول دیده میشد و رنگ هایی گرمتر که با اتفاقات کوچک از بین نرود.

کمی تغییر کرده بودم.نه مثل قبل پرخاشگر بودم نه افسرده.همواره در پی وقتی آزاد بودم که از آن میز و صندلی لذت ببرم.لذتی که در میان صداهای بلندی که از اطراف به گوش میرسید پنهان بود و شاید هیچ کس از آن خبری نداشت.اصلا چه کسی میتوانست با خود فکر کند که در میان آن هیاهو یک نفر روی آن میز و صندلی فرسوده چنان آرامشی را تجربه کند.

در آن اتاق که ظاهر کتاب خانه ای داشت افراد زیادی رفت و آمد داشتند.هر کسی میامد و کمی سر و صدا میکرد و میرفت پی زندگی اش.

گاهی هم می آمدند در مثنوی دنبال چیزی میگشتند و باز پس از کمی سر و صدا میرفتند پی کارشان.

یک نفر هم بود گاهی می آمد روی میز جیرجیروی من خودش را پهن میکرد و به قول خودش چند دقیقه ای میخوابید و بعد او هم مانند بقیه می رفت پی کارش.البته من هیچ وقت متوجه نشدم که چگونه روی آن میز میخوابد.بعدها خودش برایم گفت که مردم روی میز پر از میخ نیز میخوابند و این شرایط در مقابل آن خیلی هم ایده ال است.گاهی هم شعری برایم مینوشت و میگفت که این را شب قبل گفته.

اما از وقتی او پایش به آن اتاق باز شد دیگر هیچ وقت صدای میزم را نشنیدم.

برخلاف بقیه که معمولا به صورت جمعی می آمدند و به همان شکل هم خارج می شدند او معمولا تنها می آمد و آن قدر آنجا میماند تا وقتی من میخواستم بروم با من بیرون می آمد.

البته گاهی اوقات وقتی میخواستم بروم او هنوز آنجا نشسته بود و در این حالت فکر کنم مجبور بود مانند وارد شدنش در خارج شدنش نیز تنها باشد.راستش در آن ابتدا خیلی برایم اهمیت نداشت که همراهم بیاید یا بماند برای همین هیچ گاه نپرسیدم که می آید یا نه.

در آنجا ماندنش نیز از سر غرورش بود تا وانمود کند که اگر به آنجا می آید از برای من نیست!

دیگر به بودنش عادت کرده بودم.میدانستم که چه اندازه دوستم دارد.البته نه به اندازه او دوستش داشتم ولی بودنش رو دوست داشتم.معمولا با کسی حرف نمیزدم.ساکت و آرام بودم جز مواقعی که او بود و مرا به حرف میکشید.گاهی کنارم مینشست و سرش را میکرد توی کتابم تا ببیند کدام ابیات را میخوانم.گاهی هم کتاب دیگری می آورد و آن را میخواند.گاهی اوقات هم بی آنکه هیچ حرکت اضافه ای کند آنجا مینشست و مرا نگاه میکرد.وقتی سرم را برمیگرداندم تا ببینمش نگاهش را از نگاهم میدزدید گاهی هم چشمانمان به چشم هم می افتاد و خلاصه دیگر نبودنش برایم سخت شده بود.

روزهایی را به یاد می آورم که کنارم مینشست.دلش میخواست بغلم کند اما خجالت می کشید.گاهی دستش را به بدنم تکیه میداد اما سریع آنرا پس میکشید.شاید میترسید که پسش بزنم.راستش یک بار که دستم را گرفت این کار را کردم.با دست دیگرم دستش را گرفتم و روی پایش گذاشتم.

روزهای آخر دیگر این مرزهای بینمان را نابود کرده بودیم.هنوز هم خجالت میکشید.ساعت های زیادی را با هم میگذراندیم اما طولی نکشید که این فصل به پایان رسید و شاید فصلی شیرین تر از آن شروع شد.

این روزها کمتر از آن روزها میبینمش اما بیشتر از آن روزها در دلم یادش زنده است.

این روزها آرزویم دیدن روی اوست.

این روزها اگر ببینمش بی هیچ تعللی به بغلش خواهم پرید.

این روزها من شادم چون او شاد است.

این روزها من حالم خوب است چون او حالش خوب است.

این روزها من عاشقم چون اون لایق معشوقه بودن است.

این روزها ...

دل نوشتهداستاناعتراف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید