دیروز اتفاقی افتاد...
اتفاقی که منو به گذشته برد، امروز که به اون گذشته نگاه میکنم به یقین میتونم بگم که گذشته، حال بهتری داشتم و هرگز صفتی به نام سردرگمی تو زندگی من جا نداشت...
الان در این لحضه، روی کاناپه ای که روش دراز کشیدم به اون دوران غبطه میخورم، دورانی که خیلی وقت برای نوشتن داشتم، انقدر مینوشتم که شماره صفحه ها از دستم میرفت
من، دیروز با جمله ای روبه رو شدم که به من یادآوری کرد که کی بودم...
کسی که عاشق نوشتن بود، و انقدر مینوشت که جوهر خودکار روی انگشتاش جا میموند
خیلی وقته که نمینویسم شاید ۵ یا ۶ سال ...
بعد این همه مدت سخته کلمات رو خوب کنار هم بچینم خوب بنویسم، کجا کدوم صفت رو بزارم، یا کجا کدوم قید رو به کار ببرم
خیلی سخت شده....
ولی امروز تصمیم گرفتم باز هم شروع کنم به نوشتن، جدا از همه مشغله هایی که دارم میخوام مثل گذشته باز هم بنویسم
حتی اگه تو این کار ضعیف شده باشم، حتی اگه برای چیدن کلمه ها و ساختن جمله ها بارها و بارها تایپ کنم و پاک کنم
من یادم رفته بود چقدر عاشق نوشتنم، تا این که دیروز بهم یادآوری شد
اینو برای خودم مینویسم برای خودم که هر بار برگشتم به این نوشته ها یادم بمونه حتی شده، برای خودم، باز هم بنویسم
برای خودی که عاشق نوشتن بود...