با احتیاط پر زد و روی سیم برق نشست. مثل هر روز. مثل صد و پنج روزِ گذشته. هواخوری فلامینگوها هنوز تموم نشده بود. مثل بچه تنبلای دبستانی یه پاشونو بالا گرفته بودن وانگار تصمیم نداشتن به این نمایش مضحک پایان بدن. لجش گرفته بود؛ از خودش پرسید: «من لنگ در هواترم یا اونا»؟!
صدای زنگوله جیمز می گفت زنگ تفریح فلامینگوها تموم شده؛ لحظه دیدار نزدیک بود. دستی به پرهاش کشید و بدنشو صاف کرد.
جیمز قفس شیشه ای رو روی زمین کشید و آورد توی محوطه. نفسش بند اومده بود و عرق می ریخت. با غرولند چکمه های کثیفشو پرت کرد توی برکه، روی سنگفرشا لم داد و دکمه سبز رو فشار داد.
قفس شیشه ای باز شد و پرنده ها مثل گلوله های رنگی پاشیدن بیرون! چشم چرخوند تا زاغِ کبودشو ببینه. همونی که مغرورتر از همه پرواز می کرد؛ همونی که 3 ماه آزگار خواب و خوراکو ازش گرفته بود! همونی که تنش اقیانوس بود و چشماش دریا!
عقاب نبود ولی توی صدم ثانیه بین هزارتا پرنده پیداش کرد؛ پرهای آبی معشوقش هیچوقت بین اون همه رنگ گم نمی شد، بس که با همه فرق داشت. 12 دقیقه فرصت بود که یه دل سیر نگاش کنه و بعد، به زندگی ملال آورش برگرده.
زاغ کبود روی طناب پوسیده نشست و مثل همیشه ساکت موند. رنگش از همیشه زردتر بود؛
- نکنه کم غذا شده زاغکم؟!
زیاد وقت نداشت. می خواست هرجوری شده به این فراق پایان بده. به سمت تور بزرگی که سراسر باغ کشیده شده بود رفت و خودشو کوبوند بهش.
یه بار، دوبار، سه بار.... سروصدایی که دلش می خواست رو درآورده بود!
جیمز با بی حوصلگی سر چرخوند؛ یه طوطی ماکائوی گرونقیمت دید که عقل از سرش پریده و داره خودزنی میکنه.... ! در لحظه چشماش پر از اسکناس شد و سریع ترین ماراتن عمرشو به نمایش گذاشت تا به ورودی برسه. همون جایی که پرنده تقریبا بی جون روی زمین افتاده بود! پیش بند چرکِ ارزون قیمتش رو به گوشه ای پرت کرد و با دستای بزرگش، گردنشو چنگ زد.
طوطی دیگه نمی تونست نفس بکشه. مقاومت نکرد. منقارشو محکم بست و برای اولین بار حس کرد آزاده! اونم توو دستای یه مسئولِ باغ وحش!