از باب توجیه خواستم وارد شوم که گفت:
- همون زمان که بالافاصله از دیدن من امتناع میکردی باید قضیه رو حدس میزدم، اونقدرها هم به فکر خودت نیستی... لرد میگفت خط اول میدان جنگ میایستی... نمیگی تیری، تیغی چیزی بهت بخوره؟ آخه تا کِی...
مدام راه میرفت و غر میزد که گفتم:
- تو رو مسیح ادامه نده. خسته راهم. توقع داشتم به رسم قدیم با کیک خونگیهای آنا ازم پذیرایی کنی.
نشست و نفس عمیقی کشید.
- ببخش منو، میدونی که چقدر روی سلامتیت حساسم... من هم به پدرت، هم به خودم قول دادم که ازت محافظت کنم.
شمشیر نقره فامم را زمین گذاشتم.
- درک میکنم. من تمام طول خدمتم سوگند خوردم نگرانی رو از شما دور کنم، چه با تیغ چه با صلح. اما وقتی میبینم شما نگران شخص من میشید واقعا حس ناچاری میکنم.
خواست دستانم را بگیرد که عقب کشیدم.
- ممکنه لباستون خونی بشه ولیعهد.
سرش را به پشتی مبل تکیه داد.
- گاهی واقعا خودم رو لعنت میکنم که پیشنهاد احمقانه ورود به ارتشت رو قبول کردم. الان از زمان رفتنت دقیقا سه ماهه که درست نخوابیدم.
با خستگی تمام لبخند میزنم.
- میدونم که دلیل تمام خستگیتون من نیستم، لطفا برام صحبت کنید.
- خوشحال نشو ۹۹ درصدش خودتی، ۱ درصد هم ملکه.
نگاهم را به طلوع آفتاب میدوزم.
- خب چرا ازدواج نمیکنید؟
تکیه از مبل میگیرد.
- باورم نمیشه این تویی که داری میگی ازدواج کن.
نوبت من است که به مبل تکیه دهم.
- خودتون میدونید که کاملا جدیام.
ولیعهد: ولی تو حق نداری اینو بگی وقتی از احساسم با خبری.
- حرص خوردن باعث میشه زودتر پیر بشید ولیعهد.
ولیعهد: جواب منو بده.
سرم را با دستانم میپوشانم.
- من لیاقت و توان کافی برای ملکه شدن ندارم مکس! من از ۱۲ ماه سال، ۱۰ ماه در حال شمشیر کشیدنم.. روز و شب کارم سر و کله زدن با سربازایی که قد و هیکلشون دو برابرِ منه و تفریحاتم محدود میشه به کلاس شمشیر زنی و تیر اندازی!
مکث میکنم.
- لطفا بیشتر از این وقت رو هدر نده.. داری وارد ۳۱ سالگی میشی و هنوز جانشین نداری.. پدرت هجده سالش بود که ملکه شما رو باردار شد.. همین الان هم زمزمه بین مردمِ که نکنه مشکلی دارید ازدواج نمیکنید!
ادامه دارد...