روی صندلیِ داخل آشپزخانه نشست و همانطور که آستینهایش را تا میزد گفت:
- میدونی یکی از آرزوهای دیرینه من چیه؟
وسایل را که کامل روی میز چیدم، دستش را گرفتم و بلندش کردم.
- چیه؟
لبخند میزند و کارد را بر میدارد.
- به همراه بانوی مورد علاقم، تو یک خونه ساده زندگی کنم. یک زندگی عادی! مثل الان منو و تو.
نگاهی به قد و قامت زیبایش میکنم.
- خیلی کسل کننده نیست؟
قارچ هارا خرد و زیر چشمی نگاهم میکند.
- عشق کافیه برای شور و هیجانش..!
حس میکنم گونه هایم رنگ میگیرد.
- میدونید قصد دارم چی براتون بپزم مکس؟
- چی قراره بخورم؟ خریدات که خیلی عجیب و غریبن!
و برگ درخت انگور را نشانم داد:
- نکنه قراره خورشید امپراطوری رو به خاک بسپاری؟
میخندم.
- اونوقت شانس امپراطریس شدنم از بین میره اعلیحضرت.
ناگهان صدای 'آخ' گفتناش را میشنوم.
- چی؟
دستش را بریده بود اما داشت سوال میپرسید!
- مکس دستتون بریده.
دستانم را میگیرد.
- یکبار دیگه تکرار کن.
- عالیجناب شما خونریزی دارید.
- میگم تکرار کن.
همانطور که دعوتش میکنم به نشستن ادامه میدهم:
- مگه شما چندین سال نیست که یه همچین درخواستی ازم دارید؟
- تو که.. تو که مخالف بودی اَد!
بانداژ را محکم میکنم.
- اجازه بدید هنگام صرف نهار صحبت کنیم.
- ولی..
- سوپتون داره سَر میره.
اخم میکند:
- سرسخت! منم شانس ندارم... ببین خداوند مهر چه زنی رو تو دلم انداخته!
- ادامه بدید پشیمون میشم ها!
لبخند مهربانی نصیبم کرد و ذوق زده سوپ را هم زد.
مواد میانی که آماده شد صدایش زدم:
- لطفا بیاید.
دم موهای بلندم را نوازش کرد و از کنار، صورتش را سمتم کج کرد.
- عشق، خطای فاحش فرد در تمایز یک آدم معمولی از بقیه ی آدمهای معمولی است.
یک تای ابرویم بالا پرید.
- رمانتیک شدید اعلیحضرت!
میخندد و آن طرف میز مینشیند.
- من که استعداد ندارم، اخیرا تو کتاب 'جدال معنا' خوندم.
برگهای نیم پز شده را توی ظرف چیدم و مواد میانی را از روی آتش برداشتم.
- من نبودم خیلی تغییر کردید.
دست زیر چانه میگذارد.
- در فراقت حاضر بودم مثل کشاورزها زمین رو جان ببخشم اما یک لحظه درد نگرانی برای تو رو حس نکنم.
پس از سالها بغض کردم. اشکی روی گونهام چکید.
- احساس عذاب میکنم از عشقی که این همه سال فکر میکردم فراموشش کردم و شما تنها بار غمش رو به دوش کشیدید... سالها و ماهها کشتم و ویران کردم اما نتونستم درد عمیق دوری رو تحمل کنم.. نتونستم چشمهای خواهشمند شما رو از یاد ببرم.
لبخند میزند و اشکم را پاک میکند.
- خوب یادمه وقتی که دختر ساکت و ریز جثه کُنت بِرووی گفت میخواد وارد ارتش بشه چه موج وحشتی بین اشراف زادهها افتاد.
میخندم. یادآوری خاطرات شیرین بود.
- خانمها سرزنشم میکردن و سعی داشتن از تصمیمم منصرفم کنن، نگران بودن لطافت و زنانگی از وجودم بره.. در نهایت هم با کمک شما تونستم نجات پیدا کنم.
ادامه دارد...