مکث میکنم.
- اما خب راست میگفتن. این زخم ها و این خاطرات بد هیچ وقت نمیذاره به ادلاین ۸ سال پیش برگردم. من به لطافت یک ملکه نیستم.
دستم را به گرمی فشرد.
- بعد از نهار صحبت میکنیم.
به صبرش لبخند زدم و سعی کردم پر انرژی جلوه کنم.
- خب، نهار امروز یک غذای خارجیه!
ولیعهد: خارجی؟
- بله! پدرم در آخرین سفرش به دستور شاه با مردمانی عجیب و رسمهایی عجیب تر برخورد کرده بود که غذاهای خوش طعمی داشتن و ملت بسیار خوب!
ولیعهد: بیشتر توضیح بده.
- اون کشور در آسیا و نزدیک عربستانِ! اطرافش رو آبها پوشوندن و چهار فصل آب و هوای متفاوت داره.
ولیعهد: چهار فصل؟
- بله. زنان اونها پارچههایی به سر و صورتشون میبستن و رسوم خاصی برای عبادت داشتن. به اونها میگن مسلمون! دینشون از پیامبری به نام محمد شکل گرفته.
ولیعهد: جالبه... مثل مسیح. و این غذا برای اون کشوره؟
- بله. بهش میگن دُلمِه و از غذاهای مجلسی ایرانِ.
ولیعهد: دُ.. دُ چی؟
میخندم.
- دُلمه. به زبان یکی از نواحی ایران(تبریزی) یعنی 'پر شده'.
ولیعهد: امیدوارم مزهاش هم خوب باشه.
شروع به کار میکنم.
- پدر تا زنده بود مدام از مردم ایران تعریف میکرد و از من میخواست تا براش دُلمه درست کنم.
لبخند زد و به کمکم آمد.
یک ساعت بعد گرچه استرس زیادی از جانب بد غذایی عالیجناب داشتم اما وقتی با صدای هیجان زده گفتند:
- تو یک زن شگفت انگیزی.
و بعد از نهار درخواست کردند تا اضافهاش را به قصر ببرند، تمام خستگیام از تنم بیرون رفت و استرس جایش را به ذوق شیرینی داد.
عصر وقتی کنار هم نظارهگر غروب آفتاب بودیم و چای بابونه، کیک و مربا میخوردیم، سر صحبت را باز کرد..
- دوست دارم تمام غذاهای عمرم رو کنار تو و توسط آشپزی تو بخورم. از همون ده سالگی که به همراه کنت و کنتس به قصر اومدید تا در امورات به پدر کمک کنید من احساس عجیبی درون قلبم ریشه کرده بود.
وقتی خیلی جدی در کتابخونه مشغول مطالعه بودی و ساعتها با پدرت تمرین شمشیربازی میکردی، من نگاهم به تو بود و حس میکردم تمام پروانههای دنیا درون قلبم دارن بال بال میزنن.
احساسم دست خودم نبود. فقط میدونستم تمام وقت دوست داشتم جایی باشم که تو هستی.
اون زمان من و تو خیلی کوچیک بودیم، پنج سال بعد من درخواست رسمی ازدواج رو برای پدرت فرستادم و ایشون قبول کرد اما گفت تا دخترم از ته دل دوستت نداشت حق نداری بهش نزدیک بشی.. منم که برای پدرت احترام زیادی قائل بودم و ۱۳ سال برای بدست آوردن دلت تلاش کردم.
سر به شانه اش میگذارم.
- من هم به شما علاقه داشتم و دارم اما بعد از درگیری سیاسی احزاب و فوت پدرم همه چیز برام بهم ریخت. دنیام ناگهان بزرگ شد و من باید به عنوان وارث قانونی اموال رو بدست میگرفتم در حالی که فقط ۱۷ سالم بود. شما هم اون زمان یادمه که به عنوان ولیعهد مقام گرفتید و سخت مشغول آموزش بودید. تو تنهایی و خلاای که در نوجوونیم حس کردم تنها نقطه روشنم شما بودید، که تایمهای استراحتتون رو به گذروندن وقت با من سپری میکردید. اما چه سود که سرنوشت این علاقه رو تا امروز کشوند. من امروز فهمیدم زندگی با شما رو بیشتر از جنگ، بیشتر از خشونت و تنهایی دوست دارم و بابت همه عشقی که برای من ذخیره کردید از شما خیلی سپاسگذارم مکس و مطمئنم پدر هم برای تمام اون لحظات که نگرانم بودید، تمام زمانی که زخمهام رو پانسمان میکردید و بخاطر من جلوی سیاست قد علم کردید از شما خیلی ممنونِ!
در آغوشم میگیرد و ذوق زده میگوید:
- دوست دارم واکنش پدر و مادر رو بعد از شنیدن جوابت هر چه زودتر ببینم.
میخندم.
- من هم با شما همراه میشم.
ولیعهد غرغر کنان بلند میشود:
- مطمئنم ترجیح میدن تو پادشاه بشی تا من.
- غر نزنید اعلیحضرت... بهرحال حالا من و شما لبه بُرنده یک شمشیریم! کاملا مکمل.
لبخند میزند.
- خیلی دوستت دارم ماه امپراطوری دیبا.
گونهش را میبوسم.
- من هم دوستتون دارم خورشید امپراطوری دیبا.
پایان