سیما مشکات
سیما مشکات
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

ادلاین، مرد جنگ! پارت چهارم- سیما مشکات

با حرص و عصبانیتی که در این ۱۷- ۱۸ سال بی سابقه بود، بلند شد.
ولیعهد: حال و هوای جنگ مثل سنگ بی‌احساست کرده. اگر انقدر کارت به احساس و زندگیت ارجح تره.. پس از همین حالا، از تمام مقامات دولتی عزلت می‌کنم.
بلند می‌شوم‌.
- الان شما خسته‌ای.. من هم خسته‌ام. اجازه بدین سر یک فرصت مناسب راجع بهش صحبت کنیم. قبول؟
رو برگردانده و اخم کرده، سر تکان می‌دهد که شانه اش را می‌بوسم.
- روز بخیر قربان.
- روز خوش.
با بی‌جانی خواستم سوار اسبم شوم که مشاور پدیدار شد.
- عالیجناب دستور دادند با کالاسکه برگردید و گفتن برای نهار خودشون خدمتتون می‌رسن.
لبخندِ کمرنگی از توجه‌اش می‌زنم و سوار کالاسکه مجلل ولیعهد می‌شوم، با این کارهایش تمام شهر دیگر فهمیده بودند، احساسی در این میان جریان دارد.
صدای چرخ کالاسکه روی سنگ‌ها و جیک جیک صبحگاهی گنجشکان فرصت کمی خلوت و فکر کردن به من داد. اینکه فاصله تا درخواست عجیب و حقیقی عالیجناب و احساس خودم چند قدم است؟ خودِ تنها و ساده... نه جنگجو و خشن.. خودِ اَدِلاینِ ۸ سال پیش چه احساسی به مکس دارد؟ جوابش واضح و مطمئن بود. احساسم چیزی ورای دوست داشتن ساده و عادی بود. اما...
صدای هدایت کننده کالاسکه خبر از رسیدن می‌داد.
با خستگی و وارفتگی تمام پیاده شدم و به رسم ادب تشکر کردم.
دلم برای خانه نقلی و کوچکم تنگ شده بود.
خانه‌ای که سعی داشتم دور ترین نقطه به قصر باشد و ولیعهد با زیرکی آن را به نزدیکترین نقطه تبدیل کرده بود.
لباس رزم از تن کندم و تنم را به آرامش
و گرمای حمام دعوت!
زخم‌های تنم می‌سوخت، اذیت کننده بود اما نه آنقدر که بنشینم به گریه!
طبق عادت هر جنگ کمی زرد چوبه و زده تخم مرغ مخلوط کردم و با پارچه‌های نخی زخم‌هایم را بستم. پدرم می‌گفت این ترکیب ضرب زخم را می‌گیرد و ضد عفونی‌اش می‌کند. یک شبانه روز که می‌ماند موضع رنگ گرفته‌اش را با گلاب شستشو می‌‌دادم و سیر طبیعی التیام زخم طی می‌شد.
خیالم از بابت زخم‌ها که راحت شد، نشستم به خشک کردن موهای بلندم! دست و پا گیر بودند اما نه خودم مایل به کوتاهی شان بودم، نه همان بنده خدایی که رویم حساسیت داشت می‌گذاشت که کوتاهش کنم! از چُرت کوتاهم که بلند شدم... هنوز چهار ساعتی به زمان نهار مانده بود.
لباس بلند و خنکم را که گل‌های ریز صورتی داشت پوشیدم و موهایم را زیر کلاه حصیری‌ام پنهان کردم. شهر با شعاع‌های طلایی آفتاب بیدار شده بود و مواد تازه در مغازه‌ها چشمک می‌زدند.
سبدم را برداشتم و ترجیح دادم قبل از ظهر مواد نهار را تهیه کنم.


ادامه دارد...



جنگحال خوبتو با من تقسیم کنداستانعشقخانواده
یٰا مَنْ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَهْ. کانال بنده: https://ble.ir/nabatacademy
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید