آفتاب تیز میتابه. یه پسربچه نشسته رو خاک، یه ذرهبین با دستهی مشکی هم دستش. دهنش بازه و داره میخنده. از توی ذره بینش اگه نگاه کنی، یه مورچه رو میبینی که آتیش گرفته. کمی اونورتر، یه مورچهی دیگه میبینی که داره سوختن دوستش رو تماشا میکنه. خشکش زده و فرار هم نمیکنه. منتظره. دیر یا زود نوبتش میشه. کاری هم از دستش برنمیآد. زل زده به دوستش دیگه چیزی ازش باقی نمونده و کارش تمومه.
حالا دیگه نوبت اونه. یه نور دور و برش میبینه که داره جا به جا میشه. میدوه. سرعتش کمه. کم کم گرمی رو تو کمرش حس میکنه. تو فکر اینه که اگه در بره، میخواد چیکار کنه؟ اگه آتیشم نگیره یه جا زیر پای همین بچه له میشه.
پاهاش شل میشه و وایمیسته. کم کم بوی سوختگی میخوره تو بینیش. چشاش رو میبنده. یه صدا میاد. پسر بچه بلند میشه. باباشه. صداش میکنه واسه ناهار. میره. مورچه میمونه با یه داغ تو کمرش. میسوزه و عذابش میده.