«خود آگاهی والاترین موهبت و به منزلهی گنجی است به ارزش زندگی. خودآگاهی همان چیزی است که ما انسانها را از هم متفاوت ساخته است؛ اما این خودآگاهی به بهای گزافی به دست میآید و آن «زخمی کشنده» است.» آگاهی از میرایی یکی از این زخمهای کشنده (گاهی کشندهترین) است.
کتاب «خیره به خورشید نگریستن» که جملات اول این یادداشت از آن نقل شد، اثری است از اروین یالوم، با موضوع ترس از مرگ و نحوهی مواجهه با آن. اما اینجا قصد پرداختن به محتوای کتاب ندارم. توضیح بخشی از شیوهی پرداختن یالوم به ترس از مرگ بماند برای یادداشتی درمورد خود کتاب.
در بخشی از کتاب یالوم خاطرهای از دوست دوران نوجوانیاش میگوید که دچار یک مشکل قلبی بود. یک روز بعد از ظهر که یالوم در خانهی آلن مارینوف دراز کشیده بود، بعد از کشمکشی درونی از او میپرسد که «مشکلش چیست و این مشکل چه خطراتی برای او در پیش دارد؟». پرسیدن درمورد بیماری کشنده و مرگ از یک دوست همسن و قرار گرفتن در برابر «عالیجناب مرگ»، برای یالوم، مانند خیره شدن به خورشید سخت است.
در این یادداشت قصد دارم از تقابلم با عالیجناب مرگ بگویم تا بتوانم برای کنار آمدن با ترس از مرگ به خودم کمک کنم.
«هر آدمی یک روز به دنیا می آید و یک روز میمیرد.» این جمله یکی از اولین و قدیمیترین جملات قصاری که پدرم در تمام دوران زندگی از گذشته تا امروز به من گوشزد میکند. البته تا هشت سالگی، وقتی که کلاس سوم دبستان بودم، درک دقیقی از فناپذیری نداشتم. همین جمله در حد تئوری مرا با مرگ آشنا کرده بود. اما مرگ یکی از خویشان نسبتا نزدیک باعث تا قریب الوقوع بودن مرگ را به خوبی درک کنم. من رابطهی خوبی با متوفی نداشتم. برایم شخصیتی مقتدر و ترسناک بود. شاید همین ابهتی که برایش متصور بودم باعث میشد تا مرگ را به خودم نزدیکتر ببینم.
روز بعد از این حادثه در مدرسه حاضر شدم و به خوبی در خاطر دارم که پرگار همراه خود نبرده بودم. در واکنش به بازخواست معلم، بغضم ترکید و به سختی، بین نفس نفس زدن و هق هق کردن با کلمات شکسته به معلم فهماندم که خویشاوندی را از دست دادهام. معلمم با دلسوزی گفت: «حتما خیلی دوستش داشتی.» اما نکته این بود که یک حس کاملا خنثی به او داشتم. من برای خودم و پدر و مادرم گریه میکردم. فهمیده بودم که همهی ما هرقدر که اخمو و خشن و نفوذ ناپذیر هم باشیم، مرگ هر لحظه ممکن است نابودمان کند. چه برسد به من که خیلی کوچک و ناتوان بودم، یا عزیزانم که آنقدر مهربان و دوست داشتنی بودند.
بعد از این تجربه، ترس از مرگ همیشه همراهم بود. در دوران نوجوانی، مرگ مادر بزرگم؛ که مدتها شیمی درمانی و مراقبتهای گوناگون پزشکی علاوه بر اینکه نتوانست نجاتش دهد، بلکه باعث زوال و ناتوانی روزافزونش شده بود، باعث شد چندبرابر از مرگ بترسم. شبهای زیادی ترس از مرگ، جای خواب را در سرم میگرفت. بزرگترین ترسم در آن دوره احتمال نیستی پس از مرگ بود. هرچه بیشتر تلاش میکردم نیستی را درک کنم، ضربان قلبم شدیدتر میشد و خون سرد با شدت بیشتری در رگهایم جریان پیدا میکرد.
این دو تجربه مواجهه با مرگ، ترس را در من ایجاد کرده و افزایش داده بود. مواجههی سوم، بر خلاف دو تقابل قبلی، یک تجربهی بیدار کننده بود که کمک کرد تا قدر حیات را بیشتر بدانم و برای زندگی و انتخابهایم ارزش بیشتری قائل شوم.
شوهر عمهای داشتم که چند سال پیش (وقتی دومین سال تحصیل در دانشگاهم آغاز میشد) با عالیجناب مرگ رو به رو شد. مردی بود آرام، تو دار و پخته. من هرچه رشد میکردم، او پیر و فرسودهتر میشد. اولین نشانهی زوال حیات که در او مشاهده میشد، قوهی شنواییاش بود که بسیار ضعیف شده بود. پس از مدتی بیماری زمین گیرش کرد. هر روز ناتوانتر میشد. آخرین باری که با پدرم به دیدنش رفتیم، لحظهای بود که من به خورشید خیره نگریستم.
شوهر عمهی ناتوانم روی تختی دراز کشیده بود. تخت بالای اتاق، چسبیده به دیوار بود. اگر میتوانست به پهلو بر تخت بخوابد، ما را میدید که در گوشهی اتاق روی مبل نشسته بودیم. بسیار لاغر و نحیف شده بود. پوستش چروک بود و تمام عضلاتش تحلیل رفته بود. تقریبا چیزی نمیشنید و به سختی با کلماتی کوتاه و نامفهوم از ما استقبال کرد. توان حرکت نداشت و برای جلوگیری از نابودی آخرین عضلاتش، باید حرکاتی اندک انجام میداد؛ به این صورت که: دستانش را با کمک فرزندنش اندکی در هوا بالا و پایین میبرد. این تصویر برای من دردناک بود. اما برای پدرم بسیار دردناکتر بود. پدرم در دوران کودکی شوهر خواهر آهنگرش را دیده بود که پتک به دست میگیرد و به آهن گداخته شکل میدهد. حالا در تخت دراز کشیده بود و حتی هوا برایش سنگینی میکرد. قوت نداشت تا با دستهایش هوا را کنار بزند و کمی حرکتشان دهد. وقتی شوهر عمه ام به سختی با نالههای خفیف به حرکاتش ادامه میداد، پدرم را دیدم که بغض کرده بود و به آرامی قطرات اشک در چشم هایش بسته میشد. در توصیف این لحظه تنها یک جمله به من درمورد شوهر عمهام گفت: «فکر نکن همیشه همین شکلی بوده.» لحظهی دردناکتر برای من حال پدرم بود. او به وضوع وجود مرگ و زوال را در برابر خود حس میکرد و این درک در هم شکسته بودش. پدرم در این لحظه با مرور تمام خاطراتش از مردی که بر تخت خوابیده بود، میفهمید که هر انسانی روزی میمیرد. من هم با دیدن پدرم، میتوانستم بهتر از هر زمانی مفهوم میرایی و فناپذیری را درک کنم.
این تجربه تاثیر بسیار زیادی بر من گذاشت. پس از آن توجهم به زندگی کمی بیشتر شد. البته نه اینکه با مرگ و ترس از مرگ کنار آمده باشم. مسئله این است، که به قول یالوم، فهمیدم «از ترس بدهکار شدن به مرگ، نباید زندگی را رها کرد».