از روز اولی که به آنجا وارد شده بود فقط چند چیز را به یاد داشت. ترسی عجیب که بخش اعظم افکارش را جهت میداد، امیدی کوچک، مثل نور شمع در انتهای یک خیابان بزرگ که برای روشن کردن تمام آن کافی نیست، که با ترسش در جدال بود و در میان جنگ روانی لبخند مغرورانه و عرق سرد، به نظر میرسید که او بیشتر از آنچه فکر میکرد، عرق میکند. همه چیز در ذهن او به معمای بزرگی تبدیل شده بود، بیش از همه فکر میکرد که آیا باید به اصل فکر بکند یا تک تک جزئیات را جدا از هم کشف بکند و بعد آنها را کنار هم بچیند تا بتواند کلیت ماجرا را پیدا بکند.
اولین لحظه که به اتاق تاریکی که به زور به ده متر مساحت میرسید پا گذاشت و در پشت سرش بسته شد، جدال بین ترس و امید به اوجی رسیده بود که تا آن لحظه در او سابقه نداشت. صدای نُتهای پیانو در ذهنش آهنگی را مینواخت که اسم و یا سازنده آن را به یاد نمیآورد. افکارش مثل یک آونگ که در دو طرف آن گلولههای وحشت و بیتفاوتی در رفت و آمد باشند، در نوسان بود. اما این رفت و برگشتها مدت زیادی طول نکشید. قدرت انکار حقیقت خیلی زود در مقابل تلاش برای فهمیدن ماهیت حال حاضر زندگیش و آنچه در آینده خواهد بود، شکست خورد و از ذهنش پاک شد. حال فقط میخواست بداند که وضعش چیست، چگونه باید با آن کنار آمد؟ باید از شروع به راه حل میاندیشید.
تنهایی... چه کلمه عجیبی، تا آن لحظه در عمرش تنهایی را به معنای کلمه نفهمیده بود، قدرتی که این کلمه داشت، آن چیز عجیبی که با خود میآورد و آن مادهای که با شنیدن این کلمه و فکر کردن به آن در مغزش ترشح میشد، برای اولین بار خودی نشان داده بود. تنهایی بیشک از لحظات ابتدایی تأثیری بر او گذاشته بود که نمیتوانست انکارش بکند.
طولی نکشید که احساس کرد تمام خواستهها و نیازهایش به آرامی بر ذهنش غلبه میکنند. در آن اتاق تنهایی فقط یک نفر را داشت، آن هم خودش. و حالا با این خود که باید تنها دوست و همدمش میشد، به مبارزه برخواسته بود. آیا این خواسته خودش بود؟ نه نمیتوانست این باشد، اینکه به خوددرگیری بیافتد و با خود مشغول جنگ بشود، حتماً از اهداف این اتاق بود. باید با خود صلح میکرد، این را با انگشتش روی زمین نوشت.
با وجود اینکه با خود به صلح رسید و نتیجه گرفت که تنها راه یافتن آرامش، دوستی با خودش است، همچنان نمیتوانست آن آرامش را پیدا بکند. هنوز دشمنی در آنجا پنهان شده و با امواجی نامرئی روحش را نشانه رفته بود. دشمنی که آرامشش را بهم میزد و بدتر از همه خودش را نشان نمیداد. در ابتدا تصورش را بر این گذاشت که این دشمن، همین اتاق است. اما با گذشت زمان متوجه شد که حریف او شخص دیگری در ذهنش است، شخص سومی که نه مثل خود او و دوستش، بلکه دشمنی بود از جنس خود او. حالا او سه نفر شده بود که هر سه با هم در یک جسم و مشترکاً با یک مغز فکر میکردند.
از اولین چیزهایی که از دست داد، مفهوم زمان بود. در آنجا نه ساعتی وجود داشت و نه پنجرهای رو به بیرون بود تا با دیدن آسمان بشود فهمید که حالا روز است یا شب. او میدانست که تنها چیزی که زمان را در او نگاه میدارد، ساعت درونیاش است و حالا تمام عقربههای این ساعت در هرج و مرج و بینظمی از بین رفته بودند. میدانست که در حال حاضر زمان برای او به کندی میگذرد و شاید او احساس کند که دو روز مشغول فکر کردن به موضوعی بوده و در واقع فقط چندین ساعت گذشته باشد. همین فکر وحشتی به جانش انداخت که شروع سقوطش بود. به او گفته بودند که یک سال در آنجا خواهد ماند، اما او قرار بود این یک سال را به اندازه یک عمر احساس بکند، زمانی که او در آن تنهایی زجر آور حس میکرد بسیار کند میگذشت.
در اوایل شکست و سقوطش، نیاز شدیدی به صحبت کردن را در خود احساس کرد. میتوانست بلند بلند با خودش حرف بزند، اما این شروعی بود برای یک دیوانگی محض. تا همین لحظه آن دو نفر دیگری که از مغزش استفاده میکردند به بخش اعظم وجودش دسترسی داشتند و اگر اجازه صحبت کردن را هم به آنها میداد، شاید حتی خیلی زود یکیشان پیروز میشد و تمام وجود او را تصاحب میکرد. بنابراین تصمیم گرفت که به هیچکس اجازه ندهد بلند حرف بزند.
نمیدانست چند وقت گذشته، شاید شش هفت ماه یا حتی شاید بیست روز بود که متوجه شد قدرت فیزیکی بدنش را از دست داده است. مدتهای طولانی یک گوشه دراز میکشید و به جز انگشتانش هیچ چیز را تکان نمیداد. آنقدرها هم که در ابتدا انتظارش را داشت، در طول اتاق قدم نزد و تقریباً اکثر این زمان را درازکش بود. با خود فکر میکرد که آیا ممکن است یک روز حرف زدن را از یاد ببرد؟ صدایی در سرش گفت:
- صدای من رو میشنوی؟
- بله
- میفهمی من چی میگم؟
- بله
- فرقی میکنه همین رو بلند بگم؟
- نمیدونم.
- فرقی نمیکنه.
بعد بلند گفت:
- بسیار خب، حرف میزنم.
از صدای خود تعجب کرد و بعد از آن دیگر نمیخواست هیچ چیز بگوید. اما ناخواسته گفت:
- دیگه تنها نیستی.
و به آرامی نُتهای پیانو را با آهنگی آشنا که در پس ذهنش گم شده بود با سوت زد. صدای ویولن در گوشش پیچید، نمیدانست صدا از کجاست اما همان آهنگ را میزد. خندهای کرد، سری تکان داد و به سوت زدن ادامه داد.