تقدیم به تو که هرگز ندیدمت...
داستانت را شنیدم، همین چند دقیقه پیش. نمیدانم چه کسی به من اجازه میدهد که بازگوییش کنم یا اینکه اصلاً من که هستم که بخواهم آن را بنویسم. من که از درد زندگی و زور سنتها فقط اقرار کردهام و چیزی میان راست و دروغ فقط گفتهام که «آری به ولله دمار از روزگارمان در آورده!» حالا مثل این «مجازی»های در لحظه منقلب شده میمانم که پسفردا حتی به داستانت پوزخند هم نمیزنند. همین لحظاتی که منقلب شدهام تصمیم گرفتهام که بنویسمش و چه بسا که فردا دیگر حتی نوشته را یک خط هم جلو نبرم. حتماً خودت دیگر فهمیدهای که مردم همیناند. این مقدمه باید آنقدر طولانی باشد که تمام سطحی بودنهای کودکمغزی مثل من را توجیه بکند اما به امید اینکه خواننده مرا عفو بفرماید و یا مثل بعضی منتقدین بیمدرک اینستاگرام و توییتر بنشیند و برای این نوشتهی کوتهبینانه و بی سر و ته فلسفه ببافد و عمقی به آن بدهد ادامه مقدمه را به پایان میبرم.
اسمی رویت نمیگذارم. چون تو فانتزی نیستی، تو یک داستان واقعی هستی و من حق ندارم اسمت را ببرم. در راه وقتی به آرامی پلههای ساختمان را بالا میرفتم تا همسایهها از گذرم مطلع نشوند با خود فکر میکردم که نامت را تغییر دهم، اما هرچه گشتم هیچ اسمی به خوبی اسم خودت به شخصیتت نمیآمد. نتیجتاً تسلیم شدم و میگذارم خواننده خودش هر نامی دوست دارد به تو بدهد و من اما برای سهولت داستان تو را «پ» مینامم.
***
از کودکیِ پ خبری در کار نیست. نه میدانیم وقتی به دنیا آمد چه شد و نه میدانیم قبل از وقتی که به ابتدای داستان برسیم چه بر او گذشته است. من فقط میدانم که پنج برادر بزرگتر داشت و البته هنوز هم دارد. پ تنها دخترِ خانواده بوده و تهتقاری، اینکه پدر و مادرش شش بچه پس انداختهاند هم خود به وضوح نشان میدهد که زن و شوهر همچون اعتقادی به کاندوم و قرص و کوفت و زهرمارهای کنترل جمعیت نداشتهاند، یا اصلاً دلشان میخواسته جمعیتی که پتانسیلِ افزایش به دویست میلیون نفر را دارد زیاد کنند. هرچه که هست زیرش نزاییدند تا آنجا که شوهر، که همان پدرِ پ باشد، مُرد. پیر هم نبود، فقط میدانیم بیمار شد و از پس خرج بیماری هم بر نیآمد. شش بچه ماندند و یک مادر.
پ در آن موقع هفت یا هشت ساله بوده که به رسم سنتهای دیرین، یکی از برادران پدر از طرف جمیع خانواده موظف شده مادرش را بگیرد. از بین عموها، یک نفرِ در حال تحصیل و درست حسابیشان از دانشگاه کشانکشان به روستا آورده شده و قبل از آنکه بتواند علم و فلسفه بیآموزد یا یاد بگیرد چگونه از کاندوم استفاده کند، سر سفره عقد نشانده شده. این عمو که حالا شد پدرخواندهی پ، به جبر تحصیل را کنار گذاشته و شده بنا و بعد هم از این بساز بفروشهای ساختمان. و البته چهار بچهی دیگر هم از این ازدواج تولید شد، ناتنیهای پ که برای ما اهمیت چندانی ندارند...
پول در روستا نیست. این یک حقیقت است. حالا این پدرخوانده باید چقدر قلب رئوف و دل دریایی داشته باشد که بخواهد از شش بچه که مال خودش هم نیست به علاوه چهار بچه خودش نگهداری بکند؟ نداشت. دلش نمیخواست یا هرچه. دو تا از بچهها به یکی دیگر از عموها سپرده شدند و همانطور که انتظارش هم میرفت، دخترِ «مالِ مردم» به خانهی عمو فرستاده شد.
خانهی عمو هم چندان جای گل و بلبلی نبود. آن کانون گرم خانواده که خصوصاً ورژن روستاییش با عطر غذاهای محلی و زیبایی لبخند مادر بر سر سفرهی رنگین، به خورد تماشاچیان تلویزیون میرود در خانهی عمو وجود خارجی نداشت. آنجا فقط صدای جنگ و دعوا بر سر اینکه چرا مادر نمیآید یک بار دیگر همخوابگی کند و یک پسر بزاید، هر روز گوش فرزندان را به زنگ میانداخت. ظاهراً بعضی پدران اهمیت والایی برای اینکه لای پای فرزندانشان چهجور آلت تناسلیای وجود دارد قائلند. اما خب، این خانه هرچه که نداشت، غذا داشت.
اگر کملطفی نکنیم باید بگوییم که دخترعموهای پ هم در آن خانه حضور داشتند و آنیکی که همسن پ بود، چهار تا عروسک پارچهای و دفتر و کتابش را با پ تقسیم میکرد و در اوقاتی که صدای دعوا بر سرِ نبودِ وارثِ خانواده به گوش نمیرسید و مثلاً عمو خواب و یا سر کار بود، میشد اندک آرامشی یافت. برادر پ هم به همراه او به خانهی عمو فرستاده شده بود. از او اطلاعات کمی در دسترس است. فقط میدانیم که بعدها مواد مخدر گریبانش را گرفت و از آنهایی که با «الف» شروع میشدند، تا آخرشان که اولش «ی» داشته، همه را امتحان کرده. صد بار ترکش دادند دوباره روز از نو روزی از نو.
***
دل انسان میگیرد، وقتی مجبور میشود از زیباییهای ظاهری دختری چهارده ساله صحبت کند، و نه آنطور توصیفات افلاطونی که با دلهای بیلکِ مثل آینه گفته میشوند: «چشمهای درشت و رنگیِ سبزآبی»، برعکس از آن توصیفهایی که خیالتان را راحت کنم، «مثلاً خیلی خیلی سفید بود!» زیباییهای پ هم کار خودش را کرد. دخترِ بندهی خدا از مادر خودش گرفته تا ناپدری و حتی جاری مادرش، همه دست توی یک کاسه کردند که بچه را شوهر بدهند. در تمام این فامیل فقط همان یک عمو و زنعمو که پ را بزرگ کرده بودند دلشان نمیآمد بچه را از مدرسهی راهنمایی بیرون بکشند و به خانهی شوهر بفرستند.
صحبتِ جاریِ مادر را کردیم: شوهرِ مورد نظر، برادرِ همان جاری بود. نمیدانم در این خانهها چه میگذرد ولی میدانم این پول لعنتی چقدر مسئله است. پولِ بزرگ کردن بچه را نداشتند بدهند، گرچه عمو و زنعمو که مخالف ازدواج بودند به هر دری میزدند و حتی گفته بودند که بچه را بگذارید بماند خانهی ما اصلاً ولش کنید همهی خرجش را خودمان میدهیم، اما بقیه فامیل پایشان را در یک کفش کرده بودند که پ را بدهند به برادرِ جاری. مردک دیلاق آنقدر از سن بلوغش گذشته بود که در فامیل زشت شده بود زن نداشته باشد. ده پانزده سالی از پ بزرگتر بود.
هرچه عمو و زنعمو به در و دیوار زدند نشد که نشد، کارهای هم نبودند، هیچ قانونی هم بهشان اجازه نمیداد غلط خاصی بکنند. شد آنچه شد، زیبایی دختر باعث شد نشانش کنند، از مدرسهی راهنمایی بکشندش بیرون و بنشانندش سر سفرهی عقد. لابد دلِ خانم جاری برای برادرش قنج میزده و مادر و ناپدری پ هم خدا را شکر میکردند که یک نانخورِ «مالِ مردم» بالاخره مالِ مردم شد.
خودِ پ اما دروازههای جدیدی از جهنم را پیش رویش میدید. گویی دروازههای مرگ پدر و ارجحیت پنج برادر نسبت به خود، ناپدری بیپول و دعواهای کانونِ از هم وا رفتهی خانهی عمو را هرطور شده پشت سر گذاشته باشد و حالا ببیند رسیده جلوی سیاهچالی متهوع که رویش با خط درشت و کج و معوج که از روی نوشته، لجن به شکل قطرات کثافت به دهانهی سیاهچال میچکد نوشتهاند: «به اتاق خواب خوش آمدید.»
بچه چهارده ساله در این لحظات چه میکند؟ اصلاً چه در ذهنش میگذرد؟ یک نفر نرِخر شب عروسی بعد از مجلس، پشت سرش در حیاط خانه افتاده دنبالش و او هم فقط باید بدود. آنقدر بدود که خسته شود.
ضعفِ قلم بنده را میبخشید، نمیتوانم اوج داستان را آنطور که در کلاسها آموختهام ادامه دهم. خوانندهی عزیز شاید بخواهد مغزش را مثل من وقتی داستان را شنیدم از جا در بیاورد و یک دور بشورد و بعد بگذاردش سر جایش.
پ نه هرگز آنطور که قبل از ازدواج به دخترها میگویند بعداً عاشق شوهرش شد و نه هرگز توانست از شرش خلاص بشود. سه بچه آورد که نتیجهی آفرین گفتنِ شیاطین به هوش سرشار شوهر هستند، مادر که باشی حتماً کمتر به طلاق فکر میکنی. گرچه پ هر بار هم که تقاضای طلاق داد هیچ آیدش نشد. هرگز آزاد نشد، فقط بزرگ شد، بزرگتر از آنچه بچهها همیشه آرزو میکنند بشوند.