سوکورو تازاکی
سوکورو تازاکی
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

میز شام - داستان نیم صفحه‌ای

- به نظر من که خوشمزه هست...

دختر این را در حالی گفت که به خیارشور لبه چنگالش گاز می‌زد.

پسر در حالی که منزجر شده بود و دلش می‌خواست هر طور شده آن چیز حال بهم زن را از سر میز شام دور بکند تا دیگر هرگز نگاهش به آن نیافتد با خود فکر کرد:

- واقعاً چه چیزی انقدر حال من را از خیارشور بهم می‌زند؟ چرا انقدر از آن متنفرم که می‌گذارم هر دفعه باعث بشود قرارهایم با زنان خراب شود؟ تا به حال بیشتر از شش دختر را به خاطر این دلیل مسخره پرانده‌ام. اگر اینطور پیش برود شاید هرگز نتوانم کسی را پیدا بکنم، شاید هرگز ازدواج نکنم، اصلاً ممکن است تا آخر عمر تنها بمانم و حتی تنها هم بمیرم. خب... این اصلاً خوب نیست... باید هرطور شده خودم را تغییر بدهم، اصلاً این حس مسخره که راجع به خیارشور دارم، دارد زندگی‌ام را خراب می‌کند. هرطور شده باید خودم را تغییر بدهم. بهتر است فقط اظهار کنم که با آن مشکلی ندارم. بهتر است منطقی رفتار کنم.

***

- به نظر من که خوشمزه هست...

دختر این را در حالی گفت که تکه مغز نپخته و خونی روی چنگالش را گاز می‌زد.

داستانداستان کوتاهداستان خیلی کوتاهداستان نیم صحفه‌ایکتاب
نیمچه نویسنده‌ای که تازه سعی دارد فیلسوف هم بشود! چه شود!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید